زن جوان، پير عابدي را ديد كه كنار درختی ايستاده و رویش بسوی آسمان بود و داشت چیزی زیر لب زمزمه می کرد. بعد از اينكه زمزمه اش و یا راز و نیازش با آسمان به پایان رسید، لبخند محبت آميزي به او زد و روي چمنها در همان نزديكي چهار زانو نشست و چند لحظه كه گذشت گفت:
- بايد مواظب خودت باشي.
وقتي با سكوت او روبرو شد، چون واقعاً نمي دانست چه جوابي بايد به پیرمرد بدهد برايش تعريف كرد كه از همان اولين باري كه او را در حال قدم زدن روی تپه جنگلی «کالیماچ» ديده مراقبش بوده و بعضي روزها كه غيبت مي كرده حتي نگران مي شده. بعد سئوالي از او پرسيد كه هيچ انتظارش را نداشت و بدین گونه بود که یک آشنایی، یک گفتگو آغاز شد.
- امروز براي اولين بار ديدم ميخندي، مي شه بگي چرا؟
زن برايش تعريف كرد كه چه فكري چند لحظه پيش به ذهنش خطور كرده بود. پیرمرد سرش را تكان داد، چند دقيقه خاموش شد...
نویسنده: فرنگیس آریان پور
اولین نفر کامنت بزار
چه مدت به آن شكل نشست، نميدانست، حسا...
زن ناخودآگاه مثل يك عروسك كوكي دوباره به س...
زن به ا...
ناباوري اينكه در اين اتاق كوچك چوبي بدون د...
...با صداي هق هق از خواب پريد. لرزشي كه از گريه...
رایبود ...
راننده ...
هنوز آن را نديده بود ولي پاهايش به سمت آن در حر...
...يكي ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است