در نظرگاه خیالم آوازی خوش آمد از کوه طور
بر من افتاد مرا هم شاید زان نصیبی رسد کرور
خفتهای بیدار شد و با من گفت از اسرار سرور
کان برخیز بر این هیبت نیست جز امیال غرور
فردا چو برآید از پس افکار باطل مردمان دیروز
آتش زند بر دل هر که امید بسته بود به امروز
طوفان فکر در دشت بیحاصل عمر چو افتد
از بن برکند هر که را باور نبود داستان نمرود
دریغا که زین جهان حاصلی نیست، گرت نیست
نقش نگاری و قدحی پر، ز باده صدساله مستور
در هوس دیدن یار چه خوش گفت آن زال پیر
که جامه تن باید درید و بشکست آینه محظور
من غلام عشقم و در سرم نیست جز یک حرف
زنده به عشق نمیرد هرگز گرچه درگذرد مهجور
اولین نفر کامنت بزار
Lost in a jungle
Your only companion, your s...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است