• 2 سال پیش

  • 5

  • 02:12
توضیحات

روزگار جوانی به که گذرد به خامی و از سر نادانی

چو زمستان پیری گرم نشود به صد چوب دانایی

حیف همه فرصت‌های نادانی که دیروز بر باد دادی

حال مپرس از من ره آزادی، دیرزمانیست که وادادی

ترسم زان روز که نهیب رسد نه آنچه بر دوش داری

و تو مانی و آنچه داری غافل از آنچه در پیش داری

قر و غمزه نرو به حظ دیدن یک صورت حوریایی

که ندید جز او جمالی چه تو که بینا یا که نابینایی

باز چهره در هم میکشی و لب به شکوه وا میکنی

آخر من چه بگویم یا چه کنم باز با دلم ناز کنی

در ته این کوچه باریک که در آن چون جوی روانی

دشتیست منتظر با لاله‌های واژگون باید که ببینی


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads