• 1 سال پیش

  • 7

  • 07:30
توضیحات

جمعه عصر بود، خسته، کلافه و دلتنگ بودم. مثل همیشه کولم رو انداختم رو دوشم و زدم به کوه. چند ساعتی راه رفتم تا رسیدم به یه گردنه بسیار زیبا تا اومدم بشینم یهو یکی به من گفت سلام! برگشتم و دیدم یه گل سرخ بی‌نهایت زیباست که هنوز کامل باز نشده بود و غنچه بود گفتم: سلام، تو حرف میزنی؟! پرسید: من کجام؟ گفتم: کجا می‌خواستی باشی، وسط یه دشت پای یه کوه گفت: من چرا تنهام! گفتم: تنها نیستی، دوروبرت رو نگاه کن پر گلان گفت: اما اونا که حرف نمیزنن اینو راست میگفت، گل‌ها که حرف نمی‌زنند گفتم: خب تو چرا حرف میزنی؟ در جوابم پرسید: من تا کی اینجام؟ گفتم: اگر منظورت رو درست متوجه شده باشم، نه خیلی زیاد و چشاش پر اشک شد چند لحظه تو سکوت گذشت. بعد دوباره ازم پرسید: بعدش چی میشه؟ گفتم: چی می‌خواستی بشه؟ همینطور که همیشه میشده، همینطور که تا دیروز می‌شده؛ یا یکی می‌خورتت، یا یکی می‌برتت، یا می‌افتی زمین و خاک میشی  با شنیدن این حرفم رفت تو فکر عمیق یه کم که گذشت برگشت و گفت: من میترسم! گفتم: ترس نداره. تا بوده همین بوده. لااقل تو مثل آدم‌ها نباش پرسید: آدما چی میشن؟  گفتم: اونا مثل تو، همینطور که تا دیروز می‌شدن، همینطور که قبل از اینکه اونا هم مثل تو بیدار بشن میشدن  گفت: این تلخ نیست؟ گفتم: تلخیش ولی به شیرینی بیداری چند روزه‌اش می‌ارزه، نمی‌ارزه؟ جوابم رو نداد. داشت به بقیه گلها نگاه می‌کرد بعد رو کرد به من و گفت: میتونی یه چیزی بگی آرومم کنه؟ گفتم: حتی اگه دروغ باشه؟ گفت: اشکال نداره گفتم: اگه قول بدی که گل خوبی باشی، میری یه دنیای دیگه، یه جایی که خیلی قشنگ‌تر از اینجاست بعد به صورتش نگاه کردم. یه لبخند تلخی رو گوشه لبش نقش بسته بود. مطمئن نبودم این حرفم کمکی به آروم شدنش کرده باشه بعد دوباره پرسید: آدم‌ها چی؟ اونا هم واسه آروم‌شدن به شنیدن این حرف‌‌‌ نیاز دارن؟ گفتم: فقط اون دسته‌ای که توانایی دیدن شگفتی‌های این جهان رو ندارند، لااقل اینجوری یه دلخوشی کوچیکی واسه خودشون دارن بعد ازم پرسید: میتونی کمکم کنی یه کم بیشتر بمونم؟ گفتم: حیف نیست که لذت بیداری چند روزه‌ات رو با اضطراب شمردن روزای باقی مونده‌ات عوض کنی؟! یه کم فکر کرد ، بعد به من لبخند زد. اینبار اما لبخندش تلخ نبود. بعدش هم خودش رو کامل باز کرد و همه زیباییش رو به رخ من کشید بعدش هم گفت: حالا تو یه چیزی از من بپرس گفتم: اسمت چیه؟ قبل از اینکه جوابم رو بده خودم گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود تو اسم نداری. آخه اسم رو یکی دیگه رو آدم میزاره. مخصوصا اونی که از همه بیشتر دوستش داره با شنیدن این حرفم زل زد توی چشام، منظورش رو گرفتم گفتم: اسمت رو میزارم .. رویا گفت: دوستش دارم، اما چرا رویا؟ گفتم: آخه رویا ساخته و پرداخته ذهن خود آدماست، اینجوری من حس میکنم که تو جزیی از منی و همیشه هم با منی بعدش گفتم: راستی تولدتم مبارک! یه کم سرخ و سفید شد و گفت: من که امروز از خاک در نیومدم گفتم: دل هر آدمی مثل یه سرزمین جدید میمونه و هر بار که عشقت تو دل کسی جوونه میزنه اون روز میشه روز تولدت تو اون سرزمین جدید، و  اینم گفته باشم که این یکی دیگه مرگ نداره‌ گفت: یعنی من دیگه نمیمیرم گفتم: نه تو سرزمین من و نه تا وقتی که من زنده هستم این رو که شنید یه لبخند پرمعنایی تحویلم داد دیگه هوا داشت تاریک می‌شد، و من باید برمیگشتم تا اومدم بهش بگم خودش گفت: وقتش رسیده، درسته؟! منتظر جواب من هم نموند و ادامه داد: میتونی به من یه یادگاری بدی، چیزی که باهاش تنهایی‌هام رو پر کنم، چیزی که منو به یاد تو بندازه و از حجم دلتنگیم کم کنه خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم. گفتم این بهترین چیزی هست که میشه به یکی هدیه داد، و هیچ کس تو دنیا هم نمیتونه اون رو ازت بگیره گفت: من چی بهت بدم؟ گفتم: راستش رو بخوای وقتی داشتم میبوسیدمت خودم یواشکی یه چیزی وراشتم پرسید: چی؟ گفتم: بوی عطر تنت رو بعد کوله‌ام رو انداختم رو پشتم و راه افتادم. نمیدونم کوله‌ام سنگین شده بود یا دلم، اما پاهام قدرت راه رفتن نداشت تو راه، به نخستین آدمی فکر کردم که برای اولین بار بیدار شده ولی کسی نبوده ازش بپرسه من کجام، یا بعدش چی میشه. واسه همین هر کی بعدش اومده نه میدونه کجاست و نه میدونه بعدش چه میشه بعد به این فکر کردم که چی ممکنه باعث شده باشه این گل‌ سرخ هم بیدار شه؟ و آیا گلهای سرخ بعد اونم ممکنه همینطور بیدار به دنیا بیان؟ در مورد آدم‌ها لااقل میدونیم که اینجوری شده برای گرفتن جواب این سوالم باید یه جمعه بعد از ظهری که دوباره خیلی دلتنگ شدم برگردم اونجا فقط امیدوارم تا اون روز هیشکی رویای منو نخورده باشه یا نبرده باشه. آخه خیلی دوستش دارم، عاشقش شدم


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads