چگونه میشود گفت آن جمله (دوستت دارم) را
ویران کرد، دوباره چید و بنا کرد این واژههای بهم پیوسته را
و در جهانی به این آشفتگی، منتظر گذاشت جانهای آکنده از درد و رنج را
چگونه میتوان زیر باران راه رفت
دید و در آغوش گرفت این قطرههای از هم گسسته اشک را
و در روزگاری چنین بیرحم، فراموش کرد دلهای شکسته از نگاههای سرد را
چگونه میتوان در خیابان راه رفت
در سینه فرو برود عطر رهگذران و دودهای سیاه ماشینهای شهر را
و در دنیایی چنین غمبار زده، از یاد برد دستهای درازشده در آن شب سرد را
چگونه میتوان در ساحل دریا راه رفت
با تمام وجود لمس کرد روح بیکران آبی آب و رقص امواج را
و در غروبی چنین حزنانگیز، از یاد برد پیمانهای بسته شده در آغوش را
چگونه میتوان راه خود را جدا کرد
لبخند زد به سرابهای فردا و لگدمال کرد خاطرات گذشته را
و در جنگلی چنین تاریک و ترسناک، از یاد برد داشتن رویای آشیانه گرم را
و این داستان تکراری جدال میان دل و سر است. آنگاه که دل سودای دیوانگی در پیش میگیرد و سر را در میانه راه پای رفتن نیست. دل تا سرحد دیوانگی خود را به آب و آتش میزند و در نهایت وجود خود را چون هیزمی خشک به دست شعلههای عظیم این آتش میسپارد و سر به امید جوانه زدن نهال زندگی از بستر خاکسترش، آب بر روی این آتش میریزد. آنگاه مهی غلیظ از بخار آب بلند میشود که همه امیدها و آرزوها را در خود فرا میگیرد و پس از پراکندهشدن غبارها، تنها این سیاهیهای زمین سوخته حسرت است که نمایان میشود چون باد آرزوها و امیدها را نیز همراه با بخارها و غبارها با خود برده است
اولین نفر کامنت بزار
Lost in a jungle
Your only companion, your s...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است