ادبیات هجوم خستگی ناپذیرش را بر رایش سوم، با کتاب خاطرات اشمیت که به زودی به چاپ خواهد رسید، ادامه خواهد داد. اشمیت معروف ترین آرایشگر در آلمان زمان جنگ است که برای هیتلر و بسیاری مقامات بلندپایه نظامی و دولتی خدمات مو و اصلاح انجام می داد...
دقیقا 23 روز و 14 ساعت بود که دروغ می گفتم . وقتی جنازه رو بلند کردن و یکی ازاون میون با صدای بلند گفت : بلند بگو لااله اله الله ، بغضم ترکید. سر دست که گرفتنش با اون ترمه ای که انداخته بودن روش دیگه ...
دقیقا 23 روز و 14 ساعت بود که دروغ می گفتم . وقتی ...
گفت زندگی مثل نخ کردن سوزنه. یه وقتی بلد نیستی چیزی رو بدوزی ولی چشات انقدر خوب کار می کنه که همون بار اول سوزن رو نخ می کنی. اما هرچی پخته تر می شی ، هرچی بیشتر یاد می گیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بز...
گفت زندگی مثل نخ کردن سوزنه. یه وقتی بلد نیستی چیز...
بیکاری چیز بسیار بدی است. والسلام !
البته فقط وقتی که گرسنه هستم به یاد بد بودنش میوفتم. تا به حال نشده وقتی که دلم گرفته یا بی حوصله ام یادش بیوفتم. به این پارک هم فقط وقتی بیکار باشم میایم . چرا؟ ...
بیکاری چیز بسیار بدی است. والسلام !
البته فقط وق...
ننه ام ظهرها نمی گذارد بروم بیرون. آن وقت ها که توی یک خانه دیگر بودیم، می گذاشت . حالا نمی گذارد. از وقتی که آمده ایم توی این خانه، خانه که نه گمانم باغ است. خیلی بزرگ است. پر از گل و درخت. تازه فوار...
ننه ام ظهرها نمی گذارد بروم بیرون. آن وقت ها که تو...
چادر سیاه گل دارش را سر کرد و از خانه بیرون رفت. این کار هر روزش بود. گرگ و میش صبح زود وقتی هنوزهمه بیدار نشده اند، در پیچ کوچه گم می شد. دو خیابان آن طرف تر زیرزمینی با در فلزی دو تکه ای بود که هر ر...
چادر سیاه گل دارش را سر کرد و از خانه بیرون رفت. ا...
آقای رحیمی درست در روزی که قرار بود بچش گم بشه به بازار رفت. زنش سمت چپش راه می رفت. دخترش سمت راست و خودش وسط بود. انگار می ترسید گم بشه. هی از یه جای بازار بیرون میومدن و چند متر جلوتر از یه ورودی د...
آقای رحیمی درست در روزی که قرار بود بچش گم بشه به ...
سال ها پیش در بیمارستان او را دیدم. وقتی خواهرزاده ام امیر پا به دنیا می گذاشت. مستاصل به نظر می رسید . او طفلی چند روزه به نام میلاد در دستگاه داشت. برخلاف خواهرم و همسرش در پیشانی اش نشانی از سرور ن...
سال ها پیش در بیمارستان او را دیدم. وقتی خواهرزاده...