اول اینجا تو آسایشگاه به من می گن حصیر بباف ، نقاشی کن، خط بنویس اما من به کی بگم مادرزاد غواصم . بابام هم غواص بود. بابای بابام . اون هم بابای بابای باباش و بازم بابای باباش. همگی غواص بودند. بچه که بودم وقتی به بابام گفتم من رو کی می بری دریا ؟ بهم نگاه کرد و گفت : بِچه هر موقع قدت اندازه مو شد می بِرومت دِریا. منم بهش نگاه کردم و بی اعتنای نگاه من می رفت که بره دریا...
داستان "مرا صدا کن . . ."
نویسنده و خوانش : محمدامین چیت گران
ما از اون خونواده هایی نبودیم که بتونیم سه شنبه ها بریم شمال، شلوارک بپوشیم جوج بزنیم با نوشابه ! شمال دور بود. جوج گرون بود. نوشابه هم که اساسا برای ما خوب نبود. فوق فوقش پنجشنبه ها عصر بابامون خونوا...
ما از اون خونواده هایی نبودیم که بتونیم سه شنبه ها...
غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر روز روی تخته سنگی نشسته بود و به گاو های ده که از چرای روزانه برمی گشتند نگاه می کرد، که صدای جیغ و شیون از خونشون بلند شد. هربار که کسی توی ده می مرد،...
غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر ر...
وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جوری نمی دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می گفتم : شغل خوبی داری. هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ رو با محبت می بوسیدم و واقعا فکر می کردم این جا جای ق...
وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جور...
برای پدرم
لباس شبی از حریر بنفش برای باکره ای 37 ساله دوخته ام. کتف های زیبا و خوش تراشی داشت. سعی کردم بند هایی که حریر بفش را روی تنش نگه می دارد، در قسمت شانه ها باریک باشد تا زیبایی طبیعی کتف های...
برای پدرم
لباس شبی از حریر بنفش برای باکره ای 37 ...
امروز گمونم باید 4 شنبه باشه. 14 یا 15 اردیبهشت 87 . صبح ساعت 5 و خورده ای از خواب پا شدم. کلید دفتر کار توی جیبم جا مونده بود. کلید عزتی، آبدارچیمون. باید زودتر می بردم اداره . قبل از اینکه عزتی برسه...
امروز گمونم باید 4 شنبه باشه. 14 یا 15 اردیبهشت 87...
گرد و غلمبه شده مثل جغد نشسته بود و پشت پهنش را چسبانده بود به دیوار شوره زده. یک جوری میخ شده بود تو صورتم و یکریز مرا می پایید. چشم های عجیب و غریبی داشت. فقط یکی از چشماش تکون می خورد. چشم چپش. وقت...
گرد و غلمبه شده مثل جغد نشسته بود و پشت پهنش را چس...
اگرچه گفتن این مطلب برایم چندان خوشایند نیست ، اما به این نتیجه رسیده ام که توانایی نوشتنم کاملا بستگی به پنجره ای دارد که رو به خانه سرهنگ باز می شود. به نظر ابلهانه می آید اما امروز صبح ، راس ساعت 6...
اگرچه گفتن این مطلب برایم چندان خوشایند نیست ، اما...
امروز فهمیدم که رفته ای . درست بعد از دوسال و چهار ماه و دو روز . انگار یک نفر همه دنیا رو بلند کرد و کوبیدش توی سر من. درست روی همین موهای کوتاه پسرانه ام که همین یک هفته پیش بابت هایلایت شرابی شان د...
امروز فهمیدم که رفته ای . درست بعد از دوسال و چهار...
گاهی فقط سکوت حرف می زند. یعنی بهتر از ساکت بود تا اینکه همه حرف های دلت را به کسی بگویی و بعد همان حرف ها، چماق شوند و توی سرت بزنند و هزار بار از خدا بخواهی که کاش خفقان گرفته بودی و یا اصلا حرف نمی...
گاهی فقط سکوت حرف می زند. یعنی بهتر از ساکت بود تا...