توضیحات
کتاب جدید پرویز دوائی منتشر شد.
از وقتی که تو رفتی...
(نامههایی از پراگ)
https://t.me/jahaneketabpub/3270
یک نامه:
◾️بر بال بادها
پرویز دوائی
... شما زمانی گفتی، یادم است، که بچة بسیار تنهایی بودی، شما بودی و فقط مادر گرامیات، بدون برادر و خواهر و خویشاوندان نزدیکی، و اینجوری شد که از همان بچگیها و اولین آشنایی با حروف چاپی افتادی به خواندن کتاب و فیلمهایی که شما را مادر گرامی، تکوتوک به انتخاب خودش میبرد (چند دفعه «آرشین مالالان» را دیدی؟!) ...
... مال ما درست برعکس بود، یعنی بنده از بچگی در قلب یک خانوادة پرجمعیت ( زمانی پانزده نفر!) بزرگ شدم. با خواهر کوچکِ بعد از خودم پنج سال فاصله داشتم و بقیه همه از من بزرگتر بودند. تعدادی هم البته «بچه خورده» (بچة خُرد) در اطرافمان پراکنده بود که تناسب سنّی با ما نداشتند. بچة کوچهای و اهل «سُکسُک» و «یهپی دوپی» و هستة هلو بازی و «لیس پَس لیس» نبودم و در ضمناش از همان بچگیِ بچگی اغلب مریضاحوال و لاجون بودم، افسرده و تنها و بُتهمرده (یک موجود مزخرفی خلاصه!) و چارهای نمیماند برای آدم بهجز کناره گرفتن، کناره هم نمیگرفتی، خودبهخود به کنار رانده میشدی، و توی کلّة خود زندگی کردن، تا مثل شما، اولین آشناییها با مجلّة اطلاعات هفتگی هزار سال پیش، که یادش بهخیر، شروع شد و بعد خواندن مطالب دیگر مجلههایی - که بیشتر به خاطر خواهرِ کتاب و مجلهخوانمان- به خانه ما میآمد (راهنمای زندگی، تهران مصور، صبا، امید ـ که عجب مجلة خوبی بود) و اولین کتابها، که بهخصوص آشنایی با انتشارات عزیز «بریانی» که منحصراً حادثهای و از جنس فیلمهای قهرمانی بود، در همان سنهای پایین عجیب به داد ما رسید و درمانگر و نجاتبخش شد و پُر کرد زندگی ما را به شکل بسیار مطبوعی، زندگی خیالپردازی و خوابدیدنهای ما را، و جدا کرد ما را از درودیوار اطراف که واقعاً - به قول آقای کلیما - دنیای اطراف را محو میکرد...
... در خانة پُرجمعیت که جایی نبود که آدم در گوشهای بنشیند و با تارزانِ عزیز و ماجراهای بسیار دلکشِ جواهرات شهر اوپار و رابطه با آن راهبة زیبا که اسمش «لا» (La) بود خلوت کند ( این راهبه با این اسم خاص، یکعمر آقای رِی برادبری را هم رها نکرده بود...) در خانه بزرگترها مشغول کارها و مبادلة احوالات بودند، در گوشهای کسی رخت میشست، کسی جارو میزد، کسی در هاون برنجی چیزی را میکوبید - بزرگترها از دو سوی حیاط با فریاد حرفهایشان را به هم منتقل میکردند و رادیوی کوچک فیلیپس هم در درگاهی پنجره - برای استفادة عموم- از صبح راستپنجگاه و ماهور و ابوعطا میزد. این وسط بچههای کوچک شیرینزبان و شیرینرفتار مشغول ورجهورجه و بازیهای پُرسروصدا بودند که گاهی پسگردنی میخوردند که البته volume صدایشان بالاتر میرفت. مادر گرامی ما هم در کناری بر تشکچة همیشگیاش مثل ملکهای نشسته و اوضاع را کارگردانی و چشمانش همهجا کار میکرد...
برای آدمیزاد، یعنی این موجودِ ناجورِ تنها مانده، که بنده بودم، در خانه واقعاً هیچ جایی و هیچ گوشهای برای تنها و به حال خود بودن باقی نمیماند بهجز پشتبام...
متن کامل را با صدای شهرزاد فتوحی بشنوید
@jahaneketabpub
https://t.me/ShahrzadArtandLife/1954
طیّاره در آن دوره معنی سادهاش، به شکل آرزویی(مثلِ همیشه فقیر و ترسان بر زبان نیامده) فرار از کوچه و خانه و مدرسه بود. کلاغِ کاغذی درست کردن و بادبادک به هوا فرستادن و پرهای سفید را پرواز دادن، شاید همگی جزئی از این آرزوی پرواز (به معنی فرار) بود و به آسمانِ پاکیزه که آنقدر از همهٔ آزارها و آلودگیهای زمینی دور مینمود، نزدیکتر شدن...
بر بالِ بادها
[پرویز دوائی]
جهان کتاب
https://t.me/jahaneketabpub
سال بیستو سوم شهریورــ آبان ۱۳۹۷
خوانش #شهرزادفتوحی
تنظیم #مجتبی_میرسمیعی
هنر و زندگی شهرزاد
@ShahrzadArtandLife
با صدای
به قلم پرویز دوائی
جهان کتاب
با صدای شهرزادفتوحی
تنظیم مجتبی میرسمیعی
هنر و زندگی شهرزاد