چند وقتی بود خیلی حس باران داشتم
گرچه دور خانه ام صدها نگهبان داشتم
باز با غم، رفت و آمدهای پنهان داشتم
گرچه تنها حربهام اشک است حالا، یک زمان
در نگاهم جنگجوهای فراوان داشتم
از همان روزی که آدم سیب را از من گرفت
پا به پایش در دل تاریخ، جریان داشتم
عشق با من بود، لیلاوار یا سودابه وار
خوب و بد اما به احساس خود ایمان داشتم
داستانم هفت خوان رستم دستان نشد
من ولی اندازۀ سهم خودم خوان داشتم
بازهم دلخوش به این بودم که بادی میوزد
قدر موهایم اگر روز پریشان داشتم
خوب شد ای شانۀ مردانه از راه آمدی
چند وقتی بود خیلی حس باران داشتم
اولین نفر کامنت بزار
تو آرامی، من آرامم...
تو آسمان...
یک چراغ از
خیره بودم به تو و ...
دوری از آن
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است