• 3 ماه پیش

  • 9

  • 01:41

شمارۀ 164 - غزلی از کاظم بهمنی

پانصد غزل-بخش پنجم
1
توضیحات

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست


قدر نشناسِ عزیزم! نیمۀ من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!

مادرِ این بوسه‌های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی

من غبارآلودِ هجرانم، تو اما مدتی‌ست

عهده دار آن نگاه لرزه‌افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعدِ من اندازهٔ یک عشق، روشن نیستی!

لافِ آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!

چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم، می‌گویی: اصلا نیستی!

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی

 

 


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز