و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانند که
بي نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
... تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
که انعکاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديک مي شوند
يادم مي ايد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي کردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم که در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
کسي را دوست مي دارم
"حسين پناهي"
اولین نفر کامنت بزار
امشب آهنگ دیگر کن ای دوست
نغمه دیگری سر ک...
هراس از این عاشقانه هایی
که بر لبم مانده ...
روی ماه دستمال نمدار میکشم
نوک قاشق آسم...
نمی دانم باران چیست
اندوه آبهای سیاه را ن...
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
...
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه...
ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب ...
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بو...
چو مرغ شب خواندی و رفتی
دلم را لرزاندی و ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است