شب ششصد و نود و هفتم ۶۹۷
حکایت ابراهیم موصلی و غلام
حکایت وزیر ابیعامر
مرا در دل زخمی پدید آمد که به شدنی نبود. از غایت اندوه بیمار شدم و حکایت خود با یکی از خویشاوندان بازگفتم. او گفت: برتو باکی نیست که این ایام بهار است و در این زودی بارش ببارد، آنگاه من با تو بیرون رویم و تو را به مقصود برسانم. دل من از این سخن آرام گرفت تا اینکه باران ببارید.
تصویر را تصور کن!
بینخطهای هر خبر و هر داستان را ببین و تصور کن و بشنو...
به روالهای ناروایی که هنوز از پسِ قرنها برقرار مانده بیندیش...
قصّهگو #شهرزادفتوحی
تنظیم #مجتبی_میرسمیعی
باشد که قصّه، چترِ باران غصّهها شود
باشد که قصّه، صدفِ آرامشی باشد
در دریاهای توفانی این جهان
هنر و زندگی شهرزاد
در یوتیوب از ابتدای داستان بشنوید
https://www.youtube.com/playlist?list=PLPpgSsdZeHm0DKO5jWxbXXmC-FelHleB0
#هزارویکشب #هزار_و_یک_شب
Shahrzad Art&Life
مشتاق پیشنهاد و نقد و نظر شما هستم:
اولین نفر کامنت بزار
همراهشو
بنیوش
بنوش
همراهشو
بنیوش
همراهشو
بنیوش
همراهشو
بنیوش
همراهشو
بنیوش
همراهشو
بنیوش
بنوش
بنوشان
همراهشو
بنیوش
بنوش
بنوشان
همراهشو
بنیوش
همراهشو
بنیوش
بنوش
بنوشان
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است