• 5 ماه پیش

  • 48

  • 16:29

گل هایی که در آتش سوختند و خندیدند

کتاب زخم های متبرک
1
1
0

گل هایی که در آتش سوختند و خندیدند

کتاب زخم های متبرک
  • 16:29

  • 48

  • 5 ماه پیش

توضیحات

سه نفر بودیم، من و فرشاد و دلاور، خمپاره ها پشت سر هم فرود می اومدند، صدای سوتشون رو خوب می شناختم، گفتم بچه ها هر موقع گفتم خیز، بخوابید رو زمین، همین جور عقب می اومدیم و هم زمان با هم هی خیز می رفتیم، صدای سوتی شنیدم که مطمئن بودم خیلی نزدیک ما میاد زمین، فریاد کشیدم خیز، دلاور با من اومد، اما فرشاد نیومد، دیرتر خیز برداشت، صورتش داغون شده بود، ترکش ها و خمپاره زده بود دل و روده رو ریخته بود بیرون، سرخونی شو برد طرف آسمون و همون جور که یه ور افتاده بود داد کشید: «مادر، آتیش گرفتم"

شاید آنچه که موجب شد عباس آزاد ارمکی روزهای بی شماری را در بیمارستان روان پزشکی بهار آزادی سپری کند نه گاز خردل و گاز اعصاب و روان باشد و نه ترکش های فرو رفته در بدن و نه موج انفجار، بلکه خاطره تلخ بی مرامی و ناجوانمردانه ستون پنجمی های لانه کرده در سنگر خودی ها بود که پاک ترین و زیباترین گل های خوب خدا را روانه میدان آتش کردند، شرح آن را در سطرهای بعد، عباس می گوید،


با صدای
موسی الرضا شبرنگی

رده سنی
محتوای تمیز