کودکی سرشار بود از خیال سادگی . همراه با بی خیالی که اضطراب زمان هدایتش نمی کرد. می توانستیم چشمانمان را ببندیم و از بوی مهر پاییزی مشاممان را پر کنیم و پس از کمی تامل سرمای وجودت را فرابگیرد و بخزی زیر لحاف کرسی و حتی به کاسه آشی با نعناع داغ فراوان فکر کنی و ...
روزهایی هست که پشت پنجره می شینی و درخود فرو می روی به هنگام آرامی . روزهایی هست که حوصله کسی را نداشته باشی. درست همین لحظه هاست که کسی پیدا می شود تا حالت را خوش کند......
روزهایی هست که پشت پنجره می شینی و درخود فرو می رو...
اول
گفت بعد اینکه جنگ تموم بشه ، لنینگراد رو ترک می کنم و میرم خونه ییلاقی پدربزرگم توی هامبورگ .
گفتم جنگ که هنوز تموم نشده! ...
یادبگیریم که حقوق یکدیگر را رعایت کنیم.
آن چه می شنوید مجموعه ل...
اول
گفت بعد اینکه جنگ تموم بشه ، لنینگراد رو ترک ...
ادبیات هجوم خستگی ناپذیرش را بر رایش سوم، با کتاب خاطرات اشمیت که به زودی به چاپ خواهد رسید، ادامه خواهد داد. اشمیت معروف ترین آرایشگر در آلمان زمان جنگ است که برای هیتلر و بسیاری مقامات بلندپایه نظام...
ادبیات هجوم خستگی ناپذیرش را بر رایش سوم، با کتاب ...
دقیقا 23 روز و 14 ساعت بود که دروغ می گفتم . وقتی جنازه رو بلند کردن و یکی ازاون میون با صدای بلند گفت : بلند بگو لااله اله الله ، بغضم ترکید. سر دست که گرفتنش با اون ترمه ای که انداخته بودن روش دیگه ...
دقیقا 23 روز و 14 ساعت بود که دروغ می گفتم . وقتی ...
گفت زندگی مثل نخ کردن سوزنه. یه وقتی بلد نیستی چیزی رو بدوزی ولی چشات انقدر خوب کار می کنه که همون بار اول سوزن رو نخ می کنی. اما هرچی پخته تر می شی ، هرچی بیشتر یاد می گیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بز...
گفت زندگی مثل نخ کردن سوزنه. یه وقتی بلد نیستی چیز...
بیکاری چیز بسیار بدی است. والسلام !
البته فقط وقتی که گرسنه هستم به یاد بد بودنش میوفتم. تا به حال نشده وقتی که دلم گرفته یا بی حوصله ام یادش بیوفتم. به این پارک هم فقط وقتی بیکار باشم میایم . چرا؟ ...
بیکاری چیز بسیار بدی است. والسلام !
البته فقط وق...
ننه ام ظهرها نمی گذارد بروم بیرون. آن وقت ها که توی یک خانه دیگر بودیم، می گذاشت . حالا نمی گذارد. از وقتی که آمده ایم توی این خانه، خانه که نه گمانم باغ است. خیلی بزرگ است. پر از گل و درخت. تازه فوار...
ننه ام ظهرها نمی گذارد بروم بیرون. آن وقت ها که تو...
چادر سیاه گل دارش را سر کرد و از خانه بیرون رفت. این کار هر روزش بود. گرگ و میش صبح زود وقتی هنوزهمه بیدار نشده اند، در پیچ کوچه گم می شد. دو خیابان آن طرف تر زیرزمینی با در فلزی دو تکه ای بود که هر ر...
چادر سیاه گل دارش را سر کرد و از خانه بیرون رفت. ا...