• 6 سال پیش

  • 1.7K

  • 24:03

24__کافه_بزرگسالی__اشتباهی

کافه بزرگسالی
6
توضیحات
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد یک روزی از یک سالی، از همان سالها که رودخانه ی پرخروشتان، راهش به جلگه مسطح افتاده، آرام و نرم نرمک، طیِ طریق می کند، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که عشق و جنگی، دیگر نمانده است، شور و دلشوره ای نیست، از همان سالها که آدمِ شوخ و شَنگ درونتان رفته و به جایَش، چایَش، شب تا سحر مانده، تلخ شده، کِدِر شده، ناخوردنی شده، در همان روزگاران نامعتبر، خیلی مُحتَمِل است که این اتفاق بیافتد ... خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که یا سفر تنهاییتان با سفره ای خالی ،به دور از هر شریکی، یا توانی برای پذیرفتن کسی، به زندگی ای تک نفره بدل شده که دلایل و شرایط خودش را دارد، یا شریکی گُزیده اید ، به تیزیها و زُمُختیهایش خو کرده اید و دست از ماجراجویی و امیدورزی کشیده اید، سرتان گرم دخل و خرج است، سرتان گرم است به زمان اقساط، قیمت طلا ، دلار ، زمان خوردن قرص ها ، برای درمان بیماریهایی که مثل خودتان، خیلی زودتر از زمان موعد، رسیده اند، ... قند، چربی ، اوره ، کلسترل، درد کمر، بی خوابی، فشار ... آخ از این فشار!!! ، کِی فرصت کردیم این همه فشار را تاب بیاوریم؟، هنوز سنی نداریم که ... . . . خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد یک روزی از یک سالی، از همان سالها که تا کسی می خواهد لب از لب وا کند، "سین" از چله ی "سلام" اش رها نشده، کلامش مُنعَقِد نشده، هدفش مشخص نشده ، نونِ والاظالین داستان را پیش پیش خورده اید و دانسته اید و آخرِ حرف را خوانده اید ! ، یکی از همان روزهایی که دیگر باران ، درسی برای گُرگ ندارد ! ، یکی از همان روزها، این اتفاق می افتد و خیلی هم مُحتَمِل است. مُحتَمِل است جوانکی که تا یکی دو سال پیش، کودک حساب می شد و می توانست از دستتان عیدی بگیرد، می توانستید پنجه لای موهایش کنید و لُپَش را بکشید، با آن نی نی چشمانش، که گویا خواب، نمی بردش و نیشی که نمی تواند بند، بیاوردَش ، می آید در صفِ مدعیانتان، سِرتِق، سِمِج، می ایستد و حالیِتان می کند که خواهان شماست، جلوی چشمانتان قد می کشد، رعنا می شود، با طراوت می شود ، دلبری می کند و در نگاهش، برقِ کِشِش و شوق و شوری می درخشد، از همان نورها که دیگر سالهاست مانندش را در کسی ندیده اید، شالوده ی معصومیت و تمنا ... بسیار مصمم است و گویی نمی توان نادیده اش گرفت ... در هر جمع و بزمی که شما هستید ، خودَش را خِرکِش می کند و می آورد، حضور میابد که مبادا ثانیه ای، شما را از دست بدهد ، هر چه می گویید، بی عذر، تایید می کند، هر چه می خواهید، فی الفور، آماده می کند ، هر آهنگی گوش می کنید ، می رَود پیدا می کند ، گوش می کند، هر فیلمی که می بینید، می رَوَد می بیند، هر کتابی که می خوانید، جایی که می روید ، هر کاری می کنید، دوان دوان می رود آزمون می کند ، گویی که می خواهد دنیا را با چشم شما ببیند، با گوش شما بشنود و هنگامی که صحبت می کنید، با ناشی گری تمام، چشم در چشم شماست و نیشش بند نمی آید ... . . . با خود می گویید : آخ ماهی سیاهِ کوچولویِ اشتباهی ، عجب اشتباهی !!! توی این هاگیر واگیر، تو یکی را کجای دلم بگذارم ؟ این چه وقت پیدا شدنت بود آخَر ؟، بین این همه آدم، چرا من ؟ بین این همه وقت، چرا حالا ؟ ... حالا که رمقی در این جان خسته نیست و در جای جایِ این گونه ی تَر، اثری از بچه ! حالا که امیدی به پایانی متفاوت، نمی رود و داستانی نو برای تعریف کردن نمانده، حالا چرا؟ حالا که دیگر نمی توانم خود را با امیدها بفریبم تا ماجرایی تازه را آغاز کنم، حالا چرا ؟ آخ ماهی سیاه کوچولوی اشتباهی، عجب اشتباهی !!! تو نمی دانی مسیر رودخانه ات را به سمت چه مردابی کج کرده ای، با آن تن نحیف و نازک، تُرد همچون ساقه ی سبزِ گندم ، رو به جاذبه ی چه زمینی خم می شوی؟ اصلا می دانی آیا از آن زمین، برخاستنی دیگر بار، متصور خواهد بود، یا خیر ؟ شوقِ روحت را کجا حراج می کنی طفلک ؟! این باغِ بی برگی ، نارنجستان نیست، تاراجستان است، به یغما می روی آخر، هلاک می شوی، با خود اینگونه ستم نکن، این گردنه ی سالخورده ی بی رهگذر، چندان پُر رَهزَن است که کاروان نوپای تو را هیچ امیدی، به هیچ مقصدی نیست. نه اینکه به کشف جسم و روح تو، در من کششی نباشد ،.. هست،... اما پایان راه ، چندان روشن است و تردیدی باقی نمی گذارد که : "این داستان، باید بی آغاز بماند" . اینها را می گویید و نقابِ آن لبخند همیشگیِ بی تَزَلزُل را که چون مُهر بر صورتتان حک شده، سِپَرسا، بالا می برید و روبرویش می گیرید، مقابل هر نگاه و کلامش لبخند می گشایید، همانطور که برای همه می گسترانید، گویی آن لبخند، بخشی از چهره ی شماست و آنقدر پخته هستید که بدانید، روی گرفتن و تلخی کردن با ماهی سیاه کوچولوی اشتباهی، نشانه ای از پاسخ شما به توجه اوست و با آن پاسخ، داستانی آغاز می شود ، که نباید بشود ... برای آنان که تجربه ی زندگی مشترک و تنگاتنگ را داشته اند، روبرو شدن با چنین داستانی ، ساده تر می نماید ، چرا که تجربه ی چنین زندگی ای به آدم می آموزد : "چیزهای دَمِ دست و نزدیک، به زودی نادیده گرفته شده و یا از چشم می افتند"، پس با تجربه ای که اندوخته ایید، لِیلی نمی شوید ، ظرف را نمی شِکَنید ، میل و پرهیزتان را آشکار نمی سازید و یا با چسباندن بی دلیل و نمایشی خود، به شریک یا همسرتان، ماهی سیاهِ اشتباهی را تحریک نکرده و در خواسته اش، استوارش نمی کنید، ... فقط با او معمولی می شوید، عادّیِ عادّی ،... که بهترین شیوه برای از رمق انداختن و شکنجه ی آنیست، که دوستتان می دارد. در آغوش می کشید ، اما عادّی ،... می گویید، اما عادّی ،... می شنوید، اما عادّی ... لبخند می زنید، عادّی...، تعارف می کنید ، عادّی ...، معاشرت می کنید، عادّی ... نگاه می کنید، عادّی ... و آنقدر ادامه می دهید تا زمانی که واقعاً همه چیز معمولی شود، بفهمد که برای شما، چیزی فراتر از یک آدم عادّی نیست و چه چیزی مُخَرِّب تر از "معمولی بودن" را برای نابود کردنِ اشتیاقِ کسی، سراغ دارید ؟ . . . خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد پس از دوره ای، تحمل اشتیاق و گَزَند، پس از دوره ای، هوار کشیدن آن نیش باز و نگاه نی نی دار، دلبری ها ، هاج و واج نگاه کردنها ، شوخ و شنگی ها ، پس از همه ی اینها ، خیلی مُحتَمِل است، روزی این اتفاق بیافتد که او ، ناگاه شما را در گوشه ای ، خلوتی ، جایی ، گیر می آورد و ژست آدم بزرگها را می گیرد، ژستِ آن آدمهای قوی و مطمئن که نسلشان دیگر وَر افتاده است، گلو صاف می کند ، شاید سیگاری روشن کند تا فضا را جدی و بزرگسالانه تر، به نمایش بگذارد، شاید برود روبروی شما بنشیند، پایش را روی پایش بیاندازد و سر حرف را باز کند ، حرفهایی که شما می دانید آخرش قرار است به کجا ختم شود ... از مهمانی می گوید، رفتار فلانی و بهمانی ، از طعم غذا و میزبانی ، شوخی می کند و می رود سراغ تعریف کردن از شما، ... اینجا، دیگر، نقطه ی بی بازگشتِ داستان است ... از اینجا به بعد راهی برای ابراز نکردن این کِشِش و علاقه، وجود ندارد و شما باید، تصمیمتان را از قبل گرفته باشید که در جواب به او، چه می خواهید بگویید. اما تا آن لحظه خودتان را به کم هوشی و ناآگاهی می زنید و جوری که انگار، روحتان هم بی خبر است، بی مبالات، مشغول به هر آن چیزی که تاحالا بودید، باقی می مانید. تعریفها و تمجیدها، یکی یکی می آیند می روند و شاید هر کدام از این کلمات شما را به یاد خاطره ای، از کسی، بیاندازند، اولین باری که شنیده ایدشان، اولین باری که باورشان کردید، اولین باری که به بی پشتوانه بودنشان پی بردید،.. در همین اندیشه ها می گذارید تا کلمات، بیایند و بروند تا ماهی سیاهِ کوچولویِ اشتباهیِ داستان، به فصلِ بعدیِ کلامش برسد، جایی که می گوید: "تو حیفی به خدا، این حقت نیست که اینجوری زندگی کنی، تو لیاقتت بهتر از اینهاست، باید با کسی باشی که درکت کنه، قدرت رو بدون ه، باید با کسی باشی که واقعن عاشقت باشه" . طفلک، تمام تلاشش را می کند که حرفش را بگوید و روی یخ نازک امیدواری به عشقی تازه و دنیایی بهتر و فردایی روشن تر، سُرِّتان دهد، اما شما همچون جنگجویی کارآزموده، سِپَرِ بی خبری را بالا نگه داشته اید که یعنی ، مثلا ، نمی دانید مقصود او از گفتن این حرفها چیست !!! پس، جوانک ، می رود سَرِ حرفِ بعدی ، از خودش می گوید از گذشته اش، آن چیزها که می پسندد و نمی پسندد، کتابها ، شعرها، آهنگها، فیلمها، همانها که قبلا از نگاه شما دیده و با گوش شما شنیده، می گوید تا بدانید ، با او مشترکاتی دارید ، پس لابد شبیه شماست، پس لابد می تواند شما را درک کند، خوشحال کند. آخ ماهی سیاه کوچولویِ اشتباهی !!! چه اشتباهی !!! شادی، در نادانیست و تو چه می دانی که برای فهمیدن همین یک نکته، چه رنجهایی باید کشید؟، چه چیزهایی باید دانست ، چه روزگارانی باید گذراند، چه کسانی را باید آزمود ... تو چه می دانی ؟ ... اگر در جستجوی شادی ، همه ی اینها را دانستی، دیگر از نادانی رَسته ای و از شادی، سهمی نداری. این حرفها و امیدها، پیش از آنکه وسوسه گر سفر ماجراجویانه ای باشند، سندِ ناپختگیِ حریف شماست ، پس از گذشت روزگاران و پیش آمدها ، دیگر شما می دانید "حالی" که با رنجِ دانستن آغشته شد، "خوش" نمی شود. پس چگونه می شود باور کرد، دگربار، خوشحال خواهید شد ؟ حرفهای جوانک که تمام می شود، "توپ" در زمین شماست، نوبت بازی شماست ، یادتان باشد که "دست به مهره هم، بازی حساب می شود" ، پس اگر مکثی معنا دار کنید، صدایتان بلرزد ، کلمات را با وزنی خاص ادا کنید، جوری که رازتان برملا شود، لبخند شادمانی بزنید، رنگ رخساره تان ، خبر دهد از سِرِّ درون، حرکت اشتباه کرده اید، حرکتی که لاجرم باید تا آخر داستان، خسارت بدهید و متحمل ضربات سنگین در میانسالی باشید. فراخور آدمی که می شناسید و موقعیتی که در آن گیر کردید و شخصیتی که دارید، می توانید یک "تَشَر" به ماهی سیاه کوچولوی اشتباهی بزنید که "به خودت بیا، خودت رو جمع و جور کن!" ، "من جای مادر یا جای پدرت هستم"، یا بگویید "من این حرفت رو نشنیده می گیرم و می گذارم پای بچگی ت" ، اما به هر حال ، فارغ از هر چیزی که شما بگویید و او جواب بدهد ، دیگر نمی توان کتمان کرد صدای زنگ دورِ بعدیِ مبارزه، به وضوح شنیده می شود ، راندی که باید گاردها را بالا گرفت و برای حریف ، آرزوی موفقیت کرد، ... آرزو کنیم که راه خودش را بیابد، پی به اشتباهی بودنش ببرد ، اشتباهش در زمان، اشتباهش در موقعیت، اشتباه در انتخاب آدم اش ... گاردمان را بالا بگیریم و امیدوار بمانیم به این که او، با کمترین میزان درد و خونریزی، از رینگ مبارزه، خارج شود ، باری ... فارغ از هر چیزی که شما بگویید و او جواب بدهد ، دیگر نمی توان کتمان کرد فصل جدیدی در روابط شما و ماهی سیاه کوچولوی اشتباهی، آغاز شده است ... خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد جلوی اشتباه کسی را بگیرید که خسارتش، به سود شماست، به راننده تاکسی ای بگویید کرایه اش بیشتر از اینیست که طلب کرده، به فروشنده ای که باقی پول شما را چند برابر بیشتر پرداخت کرده، پولش را پس دهید، یا به او که اشتباهن عاشق شما شده، قلب و روحش را در گروی شما نهاده، فکر و ذکرش درگیر شماست، کسی که در حال اشتباهیست با خسارت جبران ناپذیر ، هشداری بدهید تا از هر چه می کند، بپرهیزد، پروا کند ، هر چند آن اشتباه برایتان چندان دلپذیر است که وسوسه می شوید، موذیانه ادامه دهید، سکوت کنید، صندلی ای روبرویش بگذارید، قهوه تان را هم بزنید و از منظره غرق شدن ماهی سیاه کوچولوی اشتباهی، لذت ببرید، از دست و پا زدنی که می دانید به خاطر شماست، از تلاشهایی که می دانید برای شماست، از توجه اش، دل سوزی اش، بی آنکه وجدانتان آزارتان دهد، می توانید از رخداد پیش روی، لذت ببرید و مدام بگویید: به من چه ! ، انتخابیست که خودش کرده، تاوانش را نیز، خودش خواهد پرداخت، مگر من به او گفته ام که شیدا شود؟ مگر من از او خواسته ام بی تاب شود ؟ مگر کاری کرده ام که فریبش دهم؟ اغفالش کنم ؟ به سمت خود بکشانمش؟ توجه اش را برانگیزم ؟ ... من که داشتم زندگی خودم را می کردم، بی تمایل به هر چیزی که روح ماجراجویم را دیگر بار ، بیدار کند، ... همچون تکه ی یخی که از دستی سُر خورده و به زیر کابینتهای آشپزخانه غلتیده باشد، داشتم زندگی ام را در انزوا، زمان می گذراندم! ، بی آنکه کسی برای جُستنم ، به خویش، رنجه ای دهد، یا مهم باشد که کجا هستم؟ چه می کنم ؟ چه بر سرم می آید ؟ ... بی توجه به همه ی نشانه هایی هر طلوع، برای یک روح پویا فرستاده می شود، داشتم در زندگیِ از دست رفته ام، غوطه ور می شدم و تحلیل می رفتم،... تو، خودت یکهو پیدایت شد، شور و شوق و کِشِش آوردی. من چرا باید نگران اشتباهات تو باشم، وقتی در آن، منفعتی دارم ؟ ... همه ی اینها را می گویید ، روزی صدبار ، روزی هزار بار اما با همه ی این حرفها، خیلی مُحتَمِل است، روزی اتفاق بیافتد و شما جلوی اشتباه کسی را بگیرید که خسارتش، برایتان سود آور است. روزها یکی پس از دیگری، سپری خواهند شد و ماهی سیاه کوچولوی اشتباهی، طعم خواسته نشدن را خواهد چشید، طعم مهم نبودن، خاص نبودن، مورد توجه نبودن، پس خورده شدن، عادی بودن ... کم کم نیشش بند می آید و نی نی چشمانش، به خاطرات روزهای دور، کوچ می کند، چهره اش با غم آلوده می شود و هر بار که نگاهتان می کند، در می یابید هنوز شما را می خواهد، اما در کنار این میل و عطش، حسی گزنده نیز در چشمانش موج می زند که می شود فهمید، بویی از معصومیت سابق او، نبرده است، شاید بخواهد به وسیله ی گرم گرفتن با دیگران، حسادت شما را تحریک کند تا به سمت او بروید و یا با کسی آشنا شود تا با او جلو چشمانتان قدم بزند، نوازشش کند، در آغوشش بکشد، ببوسدش، تا به شما پیامی بدهد که ببین، تو می توانستی جای این آدم باشی، تمام کشش و توجه من می توانست معطوف تو باشد، تمام حس های پیدا و نهانم، تمام رازهایم، ... تو می توانستی این آدم باشی اگر کمی با من مدارا می کردی، کمی مهربانتر می بودی، اگر شجاع می بودی و با من دل به دریا می زدی ... و در همین احوال، روزها بیایند و بروند زمان چیزی را حل نمی کند، اما باعث می شود تا ما به شرایطمان خو کنیم چند سال بعد، ممکن است ماهی سیاه کوچولوی سابق، شما را جایی، گوشه ای ، کُنجی، گیر بیاورد و بگوید : یادش بخیر! چقدر عاشقت بودم و لحنش دیگر، کودکانه نباشد، همراه با بغض نباشد، همراه با اشتیاق نباشد، همراه با حسرت نباشد، گویی که دارد تکه ای از یک فیلم را مرور می کند، تکه ای که در او هیچ حسی را بر نمی انگیزد ... در این جا، دیگر شما می توانید سپرتان را پایین بیاورید و یک لحظه ی کوتاه به او توجه کنید تا به خاطره ای که برایتان اتفاق نیافتاده است، بنگرید ... هیچ کس نمی فهمد چگونه شما با ویران کردن یک چیز، چیزی بهتر ساخته اید، وقت آن است پوزخندی سبک سرانه تحویلش بدهید ، انگار که به او می گویید برایم اهمیتی ندارد که عاشقم بودی، برایم مهم نیست که عاشقم نیستی، برایم مهم نیست که رودخانه ی پر خروشت، راه به دریا نبرده است و در جلگه ای ملال آور، روزگارت را سپری می کنی، ... اما در اعماق قلبتان، صدایی می گوید: به جمع بزرگسالان خوش آمدی عزیزکم، در ادامه راهت، موفق باشی ... نویسنده: مسعود حیدریان

shenoto-ads
shenoto-ads