چه چیزی را، از چه کسی می دزدید ؟
در ایام جوانی ، دوست دختری داشتم، هفت خط روزگار ! ... ، به قول خودش "آنقدر افعی خورده ، که اژدها شده " ، دائما می گفت تو به درد من نمی خوری، نه آنقدر "شارلاتان" و "پدرسوخته" ای که مرا در دست بگیری، نه آنقدر "پَخمه" ای که به راحتی بشود تو را در دست گرفت ... گناه داری ! ، دلم برایت می سوزد ... تو باهوش هستی!، آنقدر که بفهمی دارم بازی ات می دهم و سَرِ انگشتانم، می چَرخانَمَت ،... بله، باهوش هستی، اما نه آنقدر که بدانی چگونه باید ورق را برگردانی ، ... تو توانایی مقابله با من و پیروزی را نداری ، کاری از دستت بر نمی آید، فقط تماشا می کنی و رنج می کشی،...
.
.
.
داماستِسِ راهزن، در اساطیری یونانی، نام آهنگری است که بین شهرهای مِگارا و آتِن، راهزنی و آدمکشی میکرد، او به نام "پِروکراستِس" نیز شناخته می شد که معنی اش می شود "کِشَنده" ...
داماستِس راهزن، مسافرانی را که در مسیر این دو شهر در حال مسافرت بودند ، به خانه اش دعوت می کرد و آنها را به عنوان مهمان به خانه خود میبُرد و با آنها بسیار مهربانی می نمود اما مهمان نوازی عجیب وی، با اجرای یک مراسم خاص همراه بود. در این مراسم پس از صرف شامی مفصل، داماستِسِ راهزن، مهمان خود را روی تخت مخصوص آهنی میخواباند، تختی که هم اندازه ی قدِ داماستس، ساخته شده بود.
میهمان، اگر قدش دقیقا اندازه ی تخت بود، می توانست بی هیچ گزندی، شب را تا صبح ، روی آن بخوابد ، فردا صبح از میزبان خود خداحافظی کرده و به راهش ادامه دهد، اما اگر قد مهمان نگون بخت، بلندتر از طول تخت بود، داماستِسِ راهزن، دو پای مهمان را آن قدر میبُرید تا قد میهمان، مساوی طول تخت شود و اگر قد فرد قربانی کوتاهتر از طول تخت میبود، با بستن طناب به دست و پای میهمانش، آنقدر آنها را میکِشید که قد فرد خوابیده ی روی تخت، دقیقا برابر طول تخت گردد.
اما چرا داماستس را راهزن می نامند؟ مگر او چه چیزی را، از چه کسی، دزدیده است ؟
.
.
.
خُرسندی، یک حالت روانی است که در آن، فرد، احساس لذت، شادی و خوشبختی میکند. مسائل مختلفی همچون مسائل زیستی، روان شناختی و یا اِکتِساب، بر ایجاد خُرسندی موثر هستند. فیلسوفان و متفکران، خُرسندی را "واژهای برای یک زندگی خوب و یا موفق و نه صرفاً یک احساس" تعریف میکنند. به نوعی، همگان معتقد هستند که تمامی فعالیت های بشر، بعد از حفظ و انتقال بقا، در جهت کسب شادی و خرسندیست.
.
.
.
آدم از وقتی خود و دنیای پیرامونش را می شناسد، غرق در سوالات پایه ای می شود : ما که هستیم ؟ ... از کجا آمده ایم ؟ ... برای چه چیز آمده ایم ؟ ... چرا می میریم ؟ ... بعد از مرگمان چه می شود ؟ ... مفهوم زندگی چیست ؟
واقعیت این است که ما نمی توانیم به این سوالات پاسخ دهیم و در عین حال، نمی توانیم آنها را ندیده بگیریم، به قول آن دوست دخترم : "فقط تماشا می کنیم و رنج می کشیم" ، زورمان به پیروز شدن، نمی رسد ... در این میان، ذهن، که برای محافظت از ما شکل گرفته است، می گردد به دنبال جوابهای دم دستی و آسان ، مثلا "لک لک ها، بچه ها را می آورند" ، "ما از بهشت، آمده ایم"، "فرشته ها مراقب ما هستند" ، "تمام جهان هستی، به خاطر ما آفریده شده است"، "بعد از مرگمان ، زندگی راحتتری خواهیم داشت" ، "ما رنج زندگی را به خاطر هدفی بزرگتر و ارزشمندتر، تاب می آوریم و در پایان، همه چیز، فراتر از انتظارات ما، به عالی ترین وجه ممکن، ادامه پیدا خواهد کرد" ... ذهن ما، این جوابها را می سازد و تحویلمان می دهد تا دست از کنکاش برداریم و به زیستنمان، ادامه دهیم.
ما می توانیم در همان قدم های نخست تسلیم ذهنمان شویم و با پذیرفتن پاسخها، دست از دانستن بکشیم، یا می توانیم جلوتر رفته و آنقدر وجوه واقعیت را برانداز کنیم تا سرانجام در عمق لانه ی خرگوش غوطه ور گردیم و به جایی برسیم که با واقعیت محض، ملاقات کنیم، آنگاه به "تماشا" و "رنج"، عمر بگذرانیم، که دانستن، ناگزیر از رنج بردن است، به همین دلیل است که می گویند: "شادی، در نادانیست" ! ...
اما فارغ از انتخاب ما در میزان پیشروی به سمت واقعیت، ذهنمان می کوشد تا بالاخره، یک جایی، یک جوری، با جوابی، ما را متقاعد سازد و از پیشرفت بیشتر ما، در این راه رنجبار، جلوگیری کند ... زیرا که ما بخش بسیار کوچکی از جهان، هستیم و به همه ی آن اشراف نداریم. سرشار از نادانسته هاییم ، محدود به زمان و حواسمان ، ما برای پاسخگویی به این سوالات ساخته نشدیم ، توان و وقت آن را هم نداریم .
به هر حال ، یک روزی، یک جایی، یک جوری ، همچون اسپرمی که به تخمکی نفوذ می کند و راه را بر دیگران می بندد، یکی از پاسخهای ذهنمان را می پذیریم، پاسخهای دیگر را نفی کرده و نطفه باورمان، بسته می شود، فرقی هم نمی کند آن پاسخ را جایی شنیده باشیم یا خودمان ساخته باشیم، زیرا: "ما به دینی مومن خواهیم شد، که با گناهانمان، همخوانی بیشتری داشته باشد!"، یعنی آن چیزی را بر خواهیم گزید، که در ما، احساس خرسندی بیشتری ایجاد کند، آن چیز، هر چه باشد، در هر صورت، انتخاب ما است حتی اگر از کس دیگری آن را شنیده باشیم ...
باری ... نطفه باورمان ، بارور شده و کودکی پدید می آید که ما پاسخِ نادانسته هایمان را در او می بینیم و اینگونه، آرام می گیریم، تاب می آوریم، به زیستن، ادامه می دهیم ... بسیاری بر این باورند که انسان قابلیت تحمل هر سختی ای را دارد، اگر برای "چرا" یی آن، "پاسخ" ی داشته باشد.
تا اینجای داستان، همه چیز خوب پیش می رود و گویا عوامل، دست به دست هم می دهند تا انسان، زنده بماند ، زندگی کند و از زندگی خود لذت ببرد ، اما کار از آنجایی خراب می شود که برخی به جای ادامه ی زندگی، به دنبال راستی-آزمایی باورشان می افتند و توامان، هم جستجو می کنند ، هم نمی خواهند به آن گاه برسند که بفهمند باورشان، تنها، پاسخی دم دستی بوده است که ذهنشان به آنها داده تا به واسطه ی آن، بی خیال سوالهای ملال آور شوند و به زندگی، ادامه دهند. در واقع آنها به دنبال "تایید" هستند و می خواهند دلیلی پیدا کنند تا به خود بقبولانند "باورشان درست است" و چون واقعن دلیلی وجود ندارد، می روند به دنبال "مقبولیت" ، یعنی انتظار دارند همگان "هم-باور" او باشند یا بشوند ... در واقع وقتی می بینند کسی به چیز دیگری باور دارد، می ترسند، متزلزل می شوند، نگران می شوند، شک می کنند، آن پاسخی که برای چراهایشان داشتند را سست می یابند و قدرت تاب آوردن را از دست می دهند، پس ناخشنود و خشمگین سر راه آدمها می ایستند وارد دنیای افکارشان می شوند، روی تخت آهنی باورها می خوابانندشان و نگاه می کند که از این تخت کوتاه ترند؟ بلندترند؟، آنوقت دست به کار می شوند تا عقاید دیگران را هم اندازه ی خود کنند ... در زندگی شخصی و اجتماعی، خیلی از ما آگاهانه یا ناآگاهانه دنبالهرو روش پروکراستس یا همان داماستِسِ راهزن هستیم. یک تخت فلزی غیرقابل انعطاف از افکارمان ساختهایم و سعی داریم دیگران و افکارشان را در آن جای دهیم، نتیجه هم روشن است، ذبح فکر و اندیشه جدید، در جا زدن، خود سانسوری، برچسب زدن به دیگران و و و ، حال آنکه کاربرد باورهایمان ، اصلا این نیست، در واقع، باورها به وجود آمده اند که کمک حالمان باشند اما ما خود را برده و بنده ی آنها می کنیم و فرصتی را که ذهنمان برای زیستن در اختیارمان گذاشته را، از کف می دهیم. فراموش می کنیم که به تعداد آدمها، باور برای زیستن ، وجود دارد و قراری نیست که همه روی یک تخت، جا شوند. همین است که داماستس را راهزن می کند، او بر سر راه زندگی می ایستد و باورها را با وسواس، اندازه می گیرد، او از ناهماهنگی اندازه ی آدمها با تخت اش، خشمگین است، ناخشنود است، او فرصتی را که ذهنش برای زیستن به او داده، از خود می رباید ، فرصت لذت بردن از تک تک لحظاتی که با قضاوت و محکوم کردن دیگران، از دست داده را، از خود و دیگران می دزدد، شادی را ، حق زیستن را ، فرصت آزمودن زندگی را ...
بلی ، او راهزن است ، اما بیش از دیگران، از خود می دزدد
ذهن انسان، باورها را ساخت، چون با آن تن نحیف و حواس ضعیف، در برابر طبیعت و زندگی، خود را بی دفاع می دید، خود را یک تماشاگرِ رنجور می دید که نمی تواند پیروز شود، نمی تواند برگ را برگرداند ، انسان برای تاب آوردن ، خود را وابسته ی چیزی کرد که تحملش را نداشت.
.
.
.
اما پایان داستان من و آن دوست دختر به کجا کشید ؟
ساده بود ... من قبول کردم که او از من قوی تر است و نمی توانم بر او پیروز شوم که اصلا جنس رابطه و زندگی، از نوع پیروزی و غلبه نیست، از نوع لذت است ... همچنین، قبول کردم که خیلی چیزها درباره ی او وجود دارد که من نمی فهمم ، نمی دانم، اصلا کار و وظیفه ی من این نبود که چرایی و چگونگی رفتار او را توضیح دهم یا توجیه کنم، پس از این درگیری ملال آور خارج شدم و او را به حال خود گذاشتم تا کار خودش را بکند و من هم زندگی خودم را ... شاید این بزرگترین بُرد زندگی ام باشد، چرا که اکنون خُرسند و شادم
.
.
.
نویسنده: مسعودحیدریان
من می ترسم، هنگامی که کلماتت را با دقت و وسواس، انتخاب می کنی و چُنان افسونگری در قربانگاه ، به زبان نجواگران، متین و شمرده سخن می گویی تا مرا به آرامش بخوانی.
من می ترسم، هنگامی که نگاه مهربان تو با...
من می ترسم، هنگامی که کلماتت را با دقت و وسواس، ان...
یک مفهومی در این سالهای اخیر باب شده است به نام "داف" ، که همه معنی اش را می دانیم و لازم نیست توضیحی بدهم، ... یک چالش جالبی که دافها با آن روبرو هستند، انتخاب اندازه ی کوتاهی دامن، در میهمانی هاست، ...
یک مفهومی در این سالهای اخیر باب شده است به نام "د...
سر بعضی چیزها را نباید باز کرد ...
مثل سر کیسه ی تخمه ... چون نمی توانی تشخیص دهی، کی باید از آن دست بکشی؟
سر شوخی
سر دعوا
سر درد دل
سر شیدایی
و چه بسیار، از این سرها
.
.
.
+ متوجه هستی همه ...
سر بعضی چیزها را نباید باز کرد ...
مثل سر کیسه ی ...
کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ، غروب تا طلوع ، پشت میله ، از گرفتاری تا همیشه ... کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، حسرتِ یک لحظه ، یک نگاه ، یک حرف ، یک کار ، که درست در بهترین ز...
کارِ زندانی این است که حسرت بخورد ، طلوع تا غروب ،...
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می اندیشید، آنان که شنا نمی دانند، معلوم است که هنوز راه و رسم این دنیا را خوب نمی دانید زیرا آنان که شنا نمی دانند، کمتر دل به دریا می زنند، آنان که به د...
1. چه کسانی بیشتر در دریا غرق می شوند ؟
اگر می ا...
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دستان نوازشگری، بی میل و رغبت، رفته ایم، ....
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در بسترمان خوابیده ایم و حس کرده ایم، اینجا، جای ما نیست ......
هر کس نداند، خودمان که خوب می دانیم چند بار در دست...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قربانی ... آن هم نه هر مهره ای ... اهدای وزیر ... ارزشمندترین سرمایه و مهره ی بازی
در این حالت، شطرنج باز مکار و خوش فکر، نقشه ای طرح می کند که با اهدا...
حالتی در شطرنج هست به نام گامبی ...
یعنی اهدای قر...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحانه می نشستیم, به هم لبخند می زدیم و چایمان را شیرین می کردیم و با نان و پنیر و کره و مربای مفصل, می خوردیم ...
همانطور که لبخندمان را حفظ می کردیم, نگ...
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحان...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که به خوردن علف مشغول است. از او پرسید تو که هستی ؟
سگ سرش را بالا گرفت و با غرور گفت : "من سگ مش باقر هستم!"
گرگ گفت : چرا علف می خوری ؟
سگ کمی خجل شد...
1. گرگی از کنار مزرعه ای می گذشت ، سگی را دید که ب...