• 7 سال پیش

  • 1.1K

  • 09:38

23__کافه_بزرگسالی__32_قطعه

کافه بزرگسالی
9
توضیحات
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ... من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... که یکی شان کلاه دارد و آن یکی نه، که یکی شان سرکش دارد و آن یکی نه،... که یکی شان آخر و چسبان است ، یکی شان آخر و تنها ... من اصلا چه می دانستم از رمز و راز حروف الفبا ؟ ، تا اینکه تو پیدایت شد، آمدی مثل آب، که شروع درس بود، شروع حیات بود، همه تکه های بی مصرف الفبا را به هم چسباندی، کلمه شان کردی، کلامشان کردی، به آنها معنی بخشیدی و من غرق در معانی شدم، بی آنکه سهمی از تو داشته باشم، ... هر چه بود، جستجوی تو بود، عطش تو بود ، اما از خودت خبری نبود سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ... من چه می دانستم از حال و احوال شان؟ تو آمدی طره ی گیسو نشانم دادی، نگاه آهو نشانم دادی، کلمات جادو و هی همه چیز را چیدی کنار هم تا یک روز به خود آمده و دیدم که با چسبیده شدن این حرف ها، «دل بردی از من به یغما» بی آنکه خودت پیدایت باشد. پس دست لای طره ی گیسوی دیگرانی بردم که نشانی از تو داشتند، بوییدمشان، دوست شان داشتم و پشت سر گذاشتمشان خیره به نگاه های آهویی شدم که در چشمان دیگران بود، که نشانی از تو داشت، شیفته شان شدم و پشت سر گذاشتماشان چه بسیار کسانی که با نشانی از تو بر راه روزگاران م نشسته بودند ، بوسیدمشان، در آغوش کشیدمشان، مات و مبهوت شان شدم، بینمان خروار خروار کلمات جادو جاری شد و امروز ، دیگر پشت سر گذاشتمشان همه اش بخاطر تو بود ... ، بهانه ی این آشنایی ها ، همیشه فقدان تو بود سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ... من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... تو یکهو پیدایت شد و قلم به دستم دادی و گفتی بنویس! ... من هی نوشتم و نوشتم و نوشتم ... یاد گرفتم چگونه حروف را بلغزانم، برقصانم، چگونه واژه گان درست را برگزینم و سپس هول شان بدهم روی کاغذ، روی صفحات مجازی، بچپانم شان بین لحظات دلتنگی، آویزانشان شوم در روزگار سختی، ... من یاد گرفتم به هزار شیوه بگویم که دلتنگم، به هزار ترفند بگویم که تنهایم ، به هزار نکته بگویم که رنجورم ، می توانم اندوه و خشم خود را لابلای داستانی جای دهم، آراسته، پرداخته و بازگویش کنم ... حیف که کلمات، فقط قدرت بازگویی دارند، اما دردی را التیام نمی بخشند. نوشته، باید همچون رسم الخطی که کودکان می نگارند، بی حضور هر کلمه ای، حال آدم را خوب کند، نیش آدم را باز کند، قلب آدم را قلقلک بدهد وگرنه انبار واژه های غمین بودن، چه سود؟ ... سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ... من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... تو گفتی بیا و بنویس، از زندگی از مرگ، از امنیت از وحشت، از شادی از غم ، ... نوشتم: "با تو، با تو اگه باشم، وحشت از مردن ندارم، لحظه هام پر می شه از تو، وقت غم خوردن ندارم" اما تو نبودی و من فرصت نوشتن، زیاد داشتم، فرصت فکر کردن، فرصت آشنا شدن با دیگران، فرصت به سر بردن روزگاران ... نویسنده: مسعود حیدریان

shenoto-ads
shenoto-ads