یکی بود یکی نبود
سوپی روی نیمکت در خیابان مدیسن نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه می رسید و او می دانست که باید هرچه زودتر نقشه هایش را اجرا کند. با راحتی روی نیمکت جا به جا شد. احتیاج به 3 ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت...
داستان"انتخاب سوپی"
نویسنده : ویلیام سیدنی پورتر (اُ هنری)
برگردان : جمال گنجه ای
خوانش : بهنوش کالیوش
اصلاح گوشه های سبیل کار سختی است ! با یک حرکت اشتباه ، گوشه یک طرف بالا می رود و همین که دو طرف سبیل حتی یک میلیمتر بالا و پایین شوند، گوشه یک طرف بالا می رود و همین که دو طرف سبیل حتی یک میلیمتر بالا...
اصلاح گوشه های سبیل کار سختی است ! با یک حرکت اشتب...
یکی بود یکی نبود
دلش که می گرفت میزد به خیابون و اتوبان نهایتا دو رو پر می کرد. یه جوری می رفت انگارمی خواست یه چیزی تو گوش این شهر لعنتی بگه
داستان "با من می رود با کسی نمی آید"
نویسنده و خوانش :...
یکی بود یکی نبود
دلش که می گرفت میزد به خیابون و ...
درصفحه مانیتور کوچک بالای قفسه ، سه کلمه با حروف جدا از هم تکرار می شد : او زنده است . دکتر و خانم مهران چند لحظه به هم خیره شدند . یعنی چی اون زنده است ؟!
خانم مهران : من نمی فهمم.
دکتر : ضربان ق...
درصفحه مانیتور کوچک بالای قفسه ، سه کلمه با حروف ج...
حوض مربعی کم ارتفاع آبی رنگ خانه ما به درد لباس شستند نمی خورد . ولی خانم هاشم آقا که آب خانه شان قطع شده ، لباس هایش را آورده خانه ما بشوید.
مامان آقای خجتی معلم کیوان را برای دختر طلاق گرفته ی خان...
حوض مربعی کم ارتفاع آبی رنگ خانه ما به درد لباس شس...
صدای وحشت زده و بغض آلود مریم را از دور می شنیدم که یک بند فریاد می زد: افسانه! افسانه! افسانه! ...
آن قدر در جنگل پیش رفتم که به صخره های عظیم کوه رسیدم. امکان نداشت افسانه (دختربچه توانسته باشد از ...
صدای وحشت زده و بغض آلود مریم را از دور می شنیدم ک...
از بچگی از فوتبال متنفر بودم از همان وقتی که علی و جواد در کوچه گل کوچیک بازی می کردند و من را بازی نمی دادند! می گفتند : آخه دخترا که فوتبال بلد نیستند!!! می گفتند پسرا شیرن مثه شمشیرن ! دخترا ... بق...
از بچگی از فوتبال متنفر بودم از همان وقتی که علی و...
مادربزرگ بلند شد و توپ را برداشت و دست هایش را بالا برد از سر کمرش تا نوک انگشتانش تیر کشید. ناله کرد و توپ را انداخت در خانه بغلی. دوباره صدای بچه ها بلند شد . هورااااااا رضا شانس آوردیا ! لابد نوه ه...
مادربزرگ بلند شد و توپ را برداشت و دست هایش را بال...
داستان درباره پیرمردی تارک دنیا به اسم خداداد است.
چیزی که اسباب تعجب همه شده بود ، این بود که در 2-3 سال اخیر خداداد در آبادی ها و اغلب در بازار دماوند دیده می شد که پارچه زنانه قند و چای و خرده ریز...
داستان درباره پیرمردی تارک دنیا به اسم خداداد است....