حوض مربعی کم ارتفاع آبی رنگ خانه ما به درد لباس شستند نمی خورد . ولی خانم هاشم آقا که آب خانه شان قطع شده ، لباس هایش را آورده خانه ما بشوید.
مامان آقای خجتی معلم کیوان را برای دختر طلاق گرفته ی خانم هاشم آقا پیشنهاد کرده و حالا صحبت سر خصوصیات اخلاقی خانم پری و آقای حجتی است...
داستان "پریشان خانه"
نویسنده : فروغ کشاورز
خوانش : حمیدرضا دانش
صدای وحشت زده و بغض آلود مریم را از دور می شنیدم که یک بند فریاد می زد: افسانه! افسانه! افسانه! ...
آن قدر در جنگل پیش رفتم که به صخره های عظیم کوه رسیدم. امکان نداشت افسانه (دختربچه توانسته باشد از ...
صدای وحشت زده و بغض آلود مریم را از دور می شنیدم ک...
از بچگی از فوتبال متنفر بودم از همان وقتی که علی و جواد در کوچه گل کوچیک بازی می کردند و من را بازی نمی دادند! می گفتند : آخه دخترا که فوتبال بلد نیستند!!! می گفتند پسرا شیرن مثه شمشیرن ! دخترا ... بق...
از بچگی از فوتبال متنفر بودم از همان وقتی که علی و...
مادربزرگ بلند شد و توپ را برداشت و دست هایش را بالا برد از سر کمرش تا نوک انگشتانش تیر کشید. ناله کرد و توپ را انداخت در خانه بغلی. دوباره صدای بچه ها بلند شد . هورااااااا رضا شانس آوردیا ! لابد نوه ه...
مادربزرگ بلند شد و توپ را برداشت و دست هایش را بال...
داستان درباره پیرمردی تارک دنیا به اسم خداداد است.
چیزی که اسباب تعجب همه شده بود ، این بود که در 2-3 سال اخیر خداداد در آبادی ها و اغلب در بازار دماوند دیده می شد که پارچه زنانه قند و چای و خرده ریز...
داستان درباره پیرمردی تارک دنیا به اسم خداداد است....
اگر نمی دونستی کجایی و تا آخرش می رفتی از خودت می پرسیدی : آخرش که چی ؟! راستش آخرش حتی همون هیچی هم نبود! چند تا تانک هم دیدیم بزرگ بودند اما قد یه کوه نبودند اما بزرگ بودند. این ور تر چند تا قمقمه ...
اگر نمی دونستی کجایی و تا آخرش می رفتی از خودت می ...
آدم محو شدنش را نمی بیند . اما یک جایی بین پوشیدن شلوار حاملگی ، زیر لباس خواب فلانل و هدیه گرفتن سالاد هم زن برای کریسمس ، عاشقیت و رمانس از زندگی پر می کشد. خبری از جریان های الکتریکی که وقتی از کنا...
آدم محو شدنش را نمی بیند . اما یک جایی بین پوشیدن ...
بله اعتراف می کنم که کار من بود. کارمن ، ویلارد پوگربین. آدم معمولی و معتدل دیروز که رئیس جمهور ایالات متحده دیروز رو امروز هدف گلوله قرار داد. ملت آمریکا خیلی خوش شانس بودن که یه بابایی از جمعیت بیکا...
بله اعتراف می کنم که کار من بود. کارمن ، ویلارد پو...
یکی بود یکی نبود
وقتی سرباز صدایمان کرد پدرم روی رانم نشسته بود! باید از لابه لای جمعیتی که توی راهرو مدام در حال رفت و آمد و وراجی بودن رد می شدیم تا به اتاق قاضی برسیم...
داستان "شکایت"
نویسنده و...
یکی بود یکی نبود
وقتی سرباز صدایمان کرد پدرم روی ...