| یه بار با مادرم رفته بودیم خرید تو یه مرکز تجاری بسیار بزرگ. مادرم به من لیستی از کارهایی داد که باید انجام میدادیم و یکیش این بود که برم داروخانه و قرصایی که لازم بود رو بگیرم. اونقدر به اون داروخونه رفته بودیم که همه ما رو اونجا میشناختن. ولی این بار که رفتم، دکتر و دستیارش اصلاً من رو نشناختن! |
| داستان این قسمت راجع به عوض شدن جای بیمار و درمانگر، غرق شدن در اعماق اقیانوس، و یک شب در خرابههای مراکش است. سپتامبر 1984 تا مارس 1985 |
| کاری از امین علیزاده |
| با همراهی امیر علیزاده |
| با هدفون گوش کنید |
| شبکههای اجتماعی ما: |
| Telegram: t.me/ravanipod |
| Instagram: instagram.com/ravanipod |
| Castbox: b2n.ir/ravanipod.castbox |
| Apple podcasts: b2n.ir/ravanipod.itunes |
| Google podcasts: b2n.ir/ravanipod.googlepod|
|مطالب تکمیلی: instagram.com/ravanipod |
| حمایت مستقیم مالی از ما: hamibash.com/ravanipod |
Zarra.leili
سلام وقتی این کامنت رو براتون ارسال میکنم که یکی از عزیزانم یک هفته ست بر اثر اسکیزوفرنی خودکشی کرده😭با این داستان همزاد پنداری میکنم.
| همه چیز از نظر ما روبراه میومد. وقت شام مشتاق...
| اگرچه آدام دوست من بود/ولی من او را خوب نمیش...
📝 دوباره اونجا بودیم. راس ساعت شیش و نیم عصر، ...
📝 وقتی به من نگاه میکرد، همیشه رازی در چشماش ب...
📝 هر شب وقتی از مترو به بیمارستان پینویتنی می...
- سلام خانم شیلر. اجازه دارم چند لحظهای ...
📝 بیمار آشفته و مضطرب باقی مانده است و متناوبا...
📝 یه روز دمدمای غروب، داشتم تو خیابونا پرسه م...
📝 یکی از سوالات اساسی که همیشه از خودم داشتم ا...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است