📝 وقتی به من نگاه میکرد، همیشه رازی در چشماش بود. چشماش به من میگفتن: «من چیزی میدونم که تو نمیدونی». این یه نگاه آگاه و برتر بود. نگاهی که در اون، فاصله بسیار زیاد، ترحم فراوان، و در عین حال رنج عمیقی قرار داشت. چشماش میگفتن: «من میتونم چیزهایی رو بشنوم که شما نمیتونید»
داستان این قسمت مربوط به بستری شدن لوری در یک بیمارستان جدیده که در فاصله زمانی بین نوامبر 1982 تا آوریل 1983 اتفاق افتاده . . .
کاری از امین علیزاده
با همراهی امیر علیزاده
🎧 با هدفون گوش کنید. ✨
شبکههای اجتماعی ما:
Telegram: t.me/ravanipod
Instagram: instagram.com/ravanipod
Castbox: b2n.ir/ravanipod.castbox
Apple podcasts: b2n.ir/ravanipod.itunes
Google podcasts: b2n.ir/ravanipod.googlepod
📤 مطالب تکمیلی:
instagram.com/ravanipod
اولین نفر کامنت بزار
📝 هر شب وقتی از مترو به بیمارستان پینویتنی می...
- سلام خانم شیلر. اجازه دارم چند لحظهای ...
📝 بیمار آشفته و مضطرب باقی مانده است و متناوبا...
📝 یه روز دمدمای غروب، داشتم تو خیابونا پرسه م...
📝 یکی از سوالات اساسی که همیشه از خودم داشتم ا...
📝 وقتی به دوران کودکیام نگاه میکنم، یک خاطره...
📝 لوری شیلر، دختری است هفده ساله که آخرین کمپی...
گفتگوهای روزمرهای که با دیگران داریم، حرفهایی ...
برای یک بیمار روانی شاید هیچ چیز عجیبتر از این ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است