• 7 سال پیش

  • 1.1K

  • 53:41

مقدمه کتاب «هاشمی بدون روتوش»

صادق زیباکلام
25
توضیحات
شاید نخستین مطلبی که می‌بایست درخصوص این کتاب گفت پیرامون آن چیزی باشد که آن نیست. این کتاب نه مصاحبه با آقای هاشمی رفسنجانی است، نه گفتگوست، نه تاریخ شفاهی و نه نقل خاطرات. از این بابت این کتاب هیچ ارتباطی با سایر کتب و آثار متعددی که تاکنون از آقای هاشمی تالیف شده ندارد. در تمامی آن آثار، چه در قالب خاطرات و یا مصاحبه، آقای هاشمی متکلم وحده هستند. به این معنا که ایشان یا مطالبی را به صورت خاطرات نوشته‌اند و یا آنکه از ایشان پرسش‌هایی شده و آقای هاشمی هم پاسخ داده‌اند. کتاب حاضر اساساً این‌گونه نیست. این کتاب فی‌الواقع گفتگو با آقای هاشمی است؛ یا درست‌تر گفته باشیم، بحث و گفتگو با ایشان است. بحث و گفتگوهایی که در مواردی بدل به جدل و گفتگوهایی صریح شده است. سرگذشت به وجود آمدن این کتاب هم همچون فضا و محتوای آن غیرمترقبه و برخلاف تصور بسیاری «تصادفی» بود. داستان آن بازمی‌گردد به سال‌های 78 ـ 1377؛ سال‌های طلایی دوم خرداد، اصلاحات، جامعه مدنی و سایر رویاهای شیرین آن سال‌ها. سرمست و مغرور از پیروزی و فضای بعد از دوم خرداد، برخی از «دوم خردادی»های جوان‌تر، رادیکال‌تر، مغرورتر و درعین‌حال کم‌تجربه‌تر که فکر می‌کردند کار تمام شده است، نه‌تنها به سروقت برخی از بنیان‌ها، ارزش‌ها و مفاهیم نظام و انقلاب رفتند، بلکه در ادامه آن شماری از چهره‌ها و شخصیت‌های محوری نظام را نیز هدف گرفتند. نقد یا درست‌تر گفته باشیم، به زیر سوال بردن ارزش‌ها و چهره‌های شاخص نظام، ابزاری شده بود برای کسب محبوبیت، شهرت و بر سر زبان‌ها افتادن. چنین شد که شماری از رادیکال‌های دوم خردادی پدیده هاشمی رفسنجانی را کشف کردند. هاشمی بدل به ابزاری گردید که منتقدین تلاش می‌کردند تا با حمله و بی‌اعتبار ساختن وی اسباب شهرت، تشخص و اعتبار بخشیدن به خویش را فراهم آورند. به‌تدریج در نزد برخی مطبوعات و محافل دوم خردادی، هاشمی بدل شد به عاملی برای آنکه همه خرابی‌ها، ناکامی‌ها و هر آنچه بعد از انقلاب سیاه و نامطلوب بود بر سر وی ریخته شود. اگر دولت موقت (دولت مرحوم مهندس بازرگان) یا لیبرال‌ها ناکام مانده بودند، اگر روحانیت بعد از انقلاب سعی کرده بوده تا پست‌های اجرایی را قبضه نماید، اگر سفارت آمریکا به اشغال درآمده و کارکنان آن به گروگان گرفته شده بودند، جملگی زیر سر هاشمی قلمداد شد. اگر جنگ بعد از فتح خرمشهر (خرداد 1361) تا مرداد 1367 ادامه پیدا کرده بود به‌واسطه هاشمی بود؛ اگر فضای سیاسی جامعه تنگ شده بود، مقصر هاشمی بود؛ اگر در ایران بعد از انقلاب افرادی به‌واسطه عقیده و ابراز آن گرفتار شده بودند، به خواست و اراده هاشمی صورت گرفته بود؛ اگر قتل‌های زنجیره‌ای اتفاق افتاده بود نام «عالیجناب سرخپوش» در میان بود؛ اگر فساد و رانت‌خواری گسترش یافته بود، به‌واسطه سیاست‌های اقتصادی هاشمی بود؛ اگر... در یک‌کلام، همه خوب، شایسته و نیک عمل کرده بودند الا هاشمی که یک‌تنه همه مشکلات و مصایب را آفریده بود. مجریان و مسیولینی که آن روزها در کسوت اصلاح‌طلبان درآمده بودند، این‌گونه به مردم معرفی می‌شدند که آنان در گذشته و از ابتدای انقلاب فکر و ذکرشان آزادی، جامعه مدنی و قانون‌گرایی بود، اما هاشمی به‌عکس آنان، به‌واسطه اصرارش بر باقی ماندن بر سر قدرت به دنبال استبداد و اختناق رفت. نه‌تنها سخنی از هاشمی و نقشی که در پیدایش دوم خرداد داشته در میان نبود، که در حقیقت دوم خرداد واکنشی به سیاست‌های هاشمی تحلیل می‌شد. با نزدیک شدن انتخابات مجلس ششم در بهمن 1378، «حمله» و «زدن» هاشمی از سوی رادیکال‌های دوم خرداد شتاب بیشتری به خود گرفت. تلاش هرچه بیشتر در مخدوش کردن چهره هاشمی عملاً بدل به استراتژی انتخاباتی رادیکال‌های دوم خرداد شده بود. معمرین و عقلای اصلاح‌طلب، اگرچه وارد این جریان نشده بودند، درعین‌حال نیز چندان به روی خود نمی‌آوردند که دارد چه اتفاقی می‌افتد؛ گویی آن جریان در کشور دیگری دارد روی می‌دهد. محافظه‌کاران که بعدها بخش‌هایی از آنان بدل به اصول‌گرایان شدند نیز در آن جریانات سکوت رضایت‌آمیزی کرده بودند و شاید در دل خیلی هم از برخاستن امواج ضد هاشمی بدشان نمی‌آمد. من با دوستانی که در مرکز استراتژی «زدن هاشمی» قرار داشتند، دو مشکل پیدا کردم. نخستین اشکالم اخلاقی بود و مشکل دوم از نگاه ماکیاولی به سیاست بود. من تا به آن روز و برخلاف تصورات و شایعاتی که بعدها پیرامون این حقیر و ارتباطم با آقای هاشمی در سطح جامعه به وجود آمد، نه‌تنها هیچ آشنایی با آقای هاشمی نداشتم، که اساساً هیچ مراوده و ارتباطی نیز میانمان نبود. اگر کسی قبل از دوم خرداد و پیدایش مطبوعات دوم خردادی، از ایشان می‌پرسیدند که شما فردی به نام صادق زیباکلام را می‌شناسید، پاسخ قطعاً منفی می‌بود. نه خودشان، نه هیچ‌یک از اطرافیان، نزدیکان یا همکاران ایشان نیز حقیر را مطلقاً نمی‌شناختند. به‌استثناء دخترشان سرکار خانم فاطمه هاشمی رفسنجانی که در سال 1374 دانشجوی بنده در دوره فوق‌لیسانس علوم سیاسی بودند، هیچ آشنایی و ارتباط دیگری با مجموعه یاران ایشان نداشتم. علی‌رغم اینکه هیچ آشنایی در میان نبود، مع‌ذلک و به‌واسطه آن دو دلیل که در بالا گفتم، من به‌تدریج دچار مشکل با جریان ضد هاشمی شدم. نخستین بار در آذر 1378 بود که من در مهم‌ترین روزنامه دوم خردادی آن زمان یادداشتی در انتقاد از نحوه برخورد دوستان رادیکال دوم خردادی با آقای هاشمی نوشتم. آن مقاله سروصدای زیادی به راه انداخت. چراکه برای نخستین بار بود که یک چهره شناخته‌شده وابسته به جریان اصلاح‌طلب، علیه جریان رادیکال اصلاح‌طلب موضع‌گیری کرده بود. واقعیت آن است که جریان رادیکال در میان اقشار و لایه‌های تحصیل‌کرده و دانشجویی کشور طرفداران زیادی پیدا کرده بود و مخالفت با آن یک مسیله ساده نبود؛ اما مشکل آن بود که نویسنده آن یادداشت نیز یک چهره کاملاً شناخته‌شده در میان ‌همان محافل و لایه‌های اجتماعی بود. آقای مهندس عباس عبدی بلافاصله پاسخ تندی به آن یادداشت داد و طی روزهای بعدی یادداشت‌های دیگری نیز علیه موضع‌گیری اینجانب در مطبوعات دوم خردادی درج گردید. البته برخی هم به جانبداری از من مطالبی نوشتند که حجم آن‌ها البته کمتر از مخالفین بود. به‌هرحال آن یادداشت باعث شد تا به تعبیری یخ شکسته شود و افراد دیگری نیز از درون طیف دوم خرداد به نفع آقای هاشمی موضع‌گیری نمایند یا دست‌کم زبان به انتقاد از جریان رادیکال ضد هاشمی بگشایند. یکی از مشغولیت‌های اجتماعی افرادی مثل من در آن روزها ایراد سخنرانی و مناظره در محافل دانشجویی در دانشگاه‌های اطراف‌واکناف مملکت بود. آن موضع‌گیری و موجی که به دنبال آن به راه افتاد سبب شد تا هرکجا که پای می‌گذاردم با این پرسش از سوی دانشجویان و مخاطبین مواجه شوم که «شما دیگر چرا از هاشمی رفسنجانی دفاع می‌کنید؟» مخاطبین در حقیقت از من نه توضیح می‌خواستند و نه علت موضع‌گیری‌ام را مایل بودند بدانند. آنان در حقیقت شگفت‌زده شده بودند که چرا فردی مثل من به دفاع از هاشمی رفسنجانی برخاسته است(آن‌هم با در نظر گرفتن آن حجم مطالب سیاهی که دوستان رادیکال علیه وی در سطح جامعه مطرح کرده بودند). آنان در حقیقت مرا شماتت و سرزنش می‌کردند. پرسش آنان در اصل این بود که «شما که یک چهره روشنفکر و نظریه‌پرداز دوم خردادی هستید، شما که در دفاع از اصلاحات، جامعه مدنی و غیره این‌همه می‌نویسید و می‌گویید و با محافظه‌کاران جدال می‌کنید، شما دیگر چرا از هاشمی دفاع می‌کنید؟» در فضای ضد هاشمی که به وجود آمده بود، پاسخ‌های من نه گوش شنوایی پیدا می‌کرد و نه چیزی را عوض می‌کرد. به‌تدریج نیز حرف‌وحدیث‌های زیادی در علت دفاع من از آقای هاشمی به راه افتاد که علی‌رغم تلخ‌بودنشان، نیک می‌دانستم که بهایی است که آن موضع‌گیری برایم به همراه خواهد آورد. تنها دلگرمی‌ام آن بود که در آن تب‌وتاب‌های تند سیاسی سال 1378، برخی از چهره‌ها و نویسندگان دیگر دوم خردادی نیز جانب مرا گرفتند. ماشاءالله (محمود) شمس‌الواعظین که مدیریت روزنامه‌های اصلی دوم خردادی (جامعه، طوس، نشاط و عصر آزادگان) را برعهده داشت، محمد قوچانی که در بخش سیاسی روزنامه می‌نوشت، دکتر مرتضی مردیها، مسعود بهنود و برخی دیگر در مقام نقد موضع‌گیری‌های رادیکال دوستان دوم خردادی پیرامون آقای هاشمی برآمدند. در آن پاییز و زمستان پر تب‌وتاب سال 78، بارها تا پاسی از نیمه‌شب با دوستان در دفتر مدیر روزنامه (شمس‌الواعظین) پیرامون موضوع آقای هاشمی بحث‌وجدل می‌کردیم. همان‌طور که پیش‌تر گفتم، من دو دسته استدلال در مخالفت با جریان ضد هاشمی رفسنجانی داشتم. نخست آنکه آن را غیراخلاقی، غیرمنصفانه و گمراه‌کننده برای مخاطبینی که به‌هرحال به‌نوعی به نویسندگان و تحلیل‌گران «دوم خردادی» اعتقاد پیدا کرده بودند می‌دانستم. ریختن بار مسیولیت همه کژی‌ها، خبط و خطاها و کاستی‌ها بر سر یک نفر به نام هاشمی و ندیدن بسیاری از واقعیت‌ها به همراه نقش دیگران و اساساً طرح مسایل و تحولات بعد از انقلاب بدون در نظر گرفتن بسیاری از واقعیت‌های جامعه، از دید من به لحاظ اخلاقی مردود، از منظر رسالت روزنامه‌نگاری ناپسند و از منظر تعهد اطلاع‌رسانی صادقانه به مخاطبینی که به ما اعتماد پیدا کرده بودند، حرکتی غیرمسیولانه بود. بالاخص با در نظر گرفتن اطمینانی که بسیاری از اقشار تحصیل‌کرده به‌خصوص جوانان و دانشجویان، یعنی نسلی که در دهه نخست انقلاب خردسال بودند و چندان علم و اطلاعی از تحولات کشور در آن دهه نداشتند، این کار عملی غیراخلاقی و نقض اعتمادی بود که مخاطبانمان در جریان دوم خرداد نسبت به ما پیدا کرده بودند. در آن مقطع بسیاری از مردم، اعم از آنان که تب‌وتاب‌های دوران انقلاب، جنگ و تحولات دهه 1360 را تجربه کرده بودند و یا آنان که در دهه 60 خردسال و نوجوان بودند و چندان علم و اطلاعی از کم و کیف مسایل کشور نداشتند، نسبت به بسیاری از نویسندگان و چهره‌های دوم خردادی، بالاخص آنان که در عرصه مطبوعات جلودار بودند، به‌نوعی اعتماد و اعتقاد پیدا کرده بودند. به‌غلط یا به درست، نظرات ما، تحلیل‌های ما، جهت‌گیری‌های ما و شاید بالاتر از همه، قضاوت‌های ما برای آنان در بسیاری از موارد تعیین‌کننده بود. بنابراین تحریف واقعیت‌ها و قلب حقایق، وارونه نشان دادن مسایل و تحولات سال‌های بعد از انقلاب و یا خدشه‌دار کردن شخصیت‌ها و مسیولین، حتی اگر از روی اشتباه هم صورت می‌گرفت عملی نابخشودنی بود. چه رسد به اینکه عالمآ و عامداً اتفاق بیفتد. متاسفانه در عمق آن بحث‌ها من در مواردی احساس می‌کردم که استدلال بی‌فایده است، چراکه صورت بسیاری از مسایل بدیهی‌تر از آن بود که یک فعال سیاسی که از دوران انقلاب به این‌سو در کوران تحولات کشور بوده است، نداند که آن تحولات چگونه بوده و نقش بسیاری از شخصیت‌ها و چهره‌های نظام در گذشته به چه صورت بوده است. در این صورت دلیل دیگری برای اصرار بر تخطیه و زدن هاشمی می‌بایستی در کار باشد و مع‌الاسف چنین بود. اصرار بر زدن هاشمی علی‌رغم استدلال‌های عدیده در نادرست بودن آن، یا حکایت از اغراض فردی و انتقام‌گیری داشت و یا به وسوسه شهرت‌طلبی روشنفکری و افتادن بر سر زبان‌ها بود. زدن هاشمی باعث به وجود آمدن یک‌جور تشخص سیاسی روشنفکرمآبانه و کسب یک پرستیژ اجتماعی دگراندیشانه برای حمله‌کننده می‌شد. ملاحظات اخلاقی به کنار، استدلال بعدی من در مخالفت با حمله به هاشمی از یک نگاه ماکیاولی به سیاست نشات می‌گرفت. در ساده‌ترین شکلش، استدلال من به دوستان رادیکال آن بود که فرض بگیریم هاشمی رفسنجانی همانی است که شما در مطبوعات و سخنرانی‌هایتان دارید به تصویر می‌کشید. حتی در این صورت، بی‌اعتبار ساختن وی و درنتیجه ساقط کردن وجهه سیاسی او، چه نفعی برای ما دوم خردادی‌ها یا اصلاح‌طلبان در پی خواهد داشت؟ بی‌اعتبار ساختن هاشمی رفسنجانی نه‌تنها هیچ عایدی و خاصیتی برای ما نداشت، بلکه اتفاقاً سود این کار به جیب محافظه‌کاران ریخته می‌شد. هاشمی رفسنجانی بیش از آنکه مانعی برای اصلاح‌طلبی باشد، دیوار بلندی برای جریانات راست و محافظه‌کاران بود. درست است، هاشمی رفسنجانی اصلاح‌طلب و دوم خردادی نبود، نه اشتیاقی به توسعه سیاسی نشان داده بود، نه از حقوق اقلیت‌ها دفاع کرده بود، نه در خطبه‌های نماز جمعه کلامی از جامعه مدنی و حقوق شهروندی بر زبان آورده بود و نه از هیچ‌یک از دیگر شعارهای «دوم خردادی» حمایت کرده بود؛ اما در میان خیل عظیم چهره‌ها و شخصیت‌هایی که علاقه‌ای به این دست مفاهیم نداشتند، هاشمی رفسنجانی دست‌کم این مزیت را نسبت به دیگران داشت که لااقل دشمن قسم‌خورده این مفاهیم نیز نبود. اگر دیگران می‌خواستند سر به تن این مفاهیم نباشد و بعضاً این‌ها را در حد گمراهی و انحراف قرار می‌دادند، هاشمی رفسنجانی دست‌کم این‌ها را شرک و کفر نمی‌دانست، بلکه این‌ها را مطالب و مسایلی می‌پنداشت که در وضعیت فعلی کشور از اولویت چندانی برخوردار نبودند. درعین‌حال نیز حکم نمی‌داد که طرفداران این مفاهیم فاسد، فاسق و فاجر هستند. بنابراین چرا ما او را از دست بدهیم؟ این ترجیع‌بند معروف من در بحث‌های آن روزها و آن شب‌ها با دوستان مخالف هاشمی بود که «دوم خرداد ضعیف‌تر از آن است که بودن یا نبودن شخصیت سیاسی مثل هاشمی در کنارش خیلی برایش بی‌تفاوت باشد». استدلال اساسی بنده در مخالفت با جریان ضد هاشمی آن بود که: «اگر طیف کلی سیاسی جامعه ایران را در آن مقطع میان محافظه‌کاران از یک‌سو و اصلاح‌طلبان از سویی دیگر در نظر می‌گرفتیم، جایگاه هاشمی قطعاً جایی در میانه این طیف بود. چرا با زدنش او را به سمت محافظه‌کاران هل بدهیم؟» و بالاخره استدلال دیگرم این بود که اگر هاشمی رفسنجانی در مجلس ششم حضور پیدا کند، وزن آن مجلس بسیار افزایش پیدا خواهد کرد. در آن صورت اگر اصلاح‌طلبان در آن مجلس اکثریت را پیدا کنند (که کلیه شواهد و قراین حکایت از آن می‌کرد) مخالفین اصلاحات و دوم خرداد به‌آسانی نخواهند توانست مصوبات آن را بی‌اثر سازند. اما آن بحث‌ها راه به‌جایی نبرد. نه استدلال‌های اخلاقی و نه حجت‌های ماکیاولی من پیرامون در نظر گرفتن ملاحظات عملی و کاربردی سیاسی نتوانست چیزی را در دوستان رادیکال دوم خردادی تغییر دهد. حاصل کار را اکنون همه می‌دانیم، رادیکال‌ها سرانجام موفق شدند هاشمی رفسنجانی را از آخرین واگن یا از روی رکاب قطار اصلاح‌طلبی پیاده کنند. او نیز با آن داستان‌هایی که پیش آمد عطای بودن در مجلس ششم را به لقاء آن بخشید و مجلس ششم با اکثریت اصلاح‌طلبان و زعامت شیخ‌الطایفه اصلاح‌طلبان، جناب شیخ مهدی کروبی، در تیرماه سال 1379 تشکیل شد. مجلسی که از همان ابتدا با بریدن همه پروبال‌هایش به دست خودش، نتوانست ظرف چهار سال بعدی کوچک‌ترین گامی را در جهت پیشبرد اصلاحات بردارد. البته بعدها که به‌تدریج قطار اصلاحات به گردنه‌های صعب‌العبور رسید، به‌تدریج بسیاری دریافتند که دوستان جوان و رادیکال دوم خردادی چگونه با زدن هاشمی، شاخه‌ای را بریده بودند که دوم خرداد بر روی آن قرار گرفته بود. برخی سعی کردند با نزدیک شدن به ایشان و ترتیب دیدارهای خصوصی جبران مافات نمایند، برخی دیگر بی‌اعتنا به این اتفاقات سعی کردند اصلاحات را به جلو برند و بالاخره برخی دیگر چندآن‌هم به عمق قضایا پی نبردند. سرانجام در جریان انتخابات دور نهم ریاست جمهوری، آن‌هم در مرحله دوم بود که اصلاح‌طلبان بالاخره به این نقطه رسیدند که چاره‌ای ندارند الا اینکه پشت سر هاشمی جمع شوند؛ اما این نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود. بازگشت آنان به سمت هاشمی آن‌قدر دیر اتفاق افتاد که دیگر کار از کار گذشته بود و اصول‌گرایان فاتح بی‌چون‌وچرای انتخابات تیر 84 شدند. بازگردیم به داستان این کتاب. من تصور می‌کردم پس از خوابیدن تب‌وتاب‌های انتخابات مجلس و آن قضایای زمستان 78، این سوال که «چرا من از هاشمی حمایت کرده‌ام؟» به دست فراموشی سپرده خواهد شد؛ اما زهی خیال باطل. فقط زمان فعل جمله تغییر یافت. به‌جای پرسیدن اینکه «چرا از ایشان دفاع می‌کنی» جمله شد «چرا از ایشان دفاع کردی؟» ازآنجاکه از تکرار پاسخ به این سوال خسته شده بودم، تصمیم گرفتم دلایلم را برای این کار بنویسم. حاصل کار یک یادداشت 15، 10 صفحه‌ای شد که ماندم با آن چه‌کار کنم؟ نمی‌شد کتابی نوشت که صرفاً 15 - 10 صفحه باشد. برای تکمیل مطلب رفتم به سروقت نوشته‌های دیگران و کلیه یادداشت‌هایی را که له و علیه آقای هاشمی در آن ماه‌ها نوشته شده بود را جمع‌آوری کردم. برخی تکراری بودند؛ برخی پر و پایه چندانی نداشتند، برخی صرفاً تهمت و تخریب بودند، اما برخی نیز مباحث و مطالب پخته‌ای داشتند. آن‌ها را در یک مجموعه گردآوردم که تبدیل شد به کتابی با نام «هاشمی رفسنجانی و دوم خرداد» (انتشارات روزنه، 24 دی 1381). قبل از اینکه کتاب به زیر چاپ برود، فکر کردم که خب! این‌همه مطلب له و علیه آقای هاشمی مطرح شد، بالاخره نظر خود آقای هاشمی پیرامون مطالبی که علیه‌شان در طی این چند ماه گفته شد و در مطبوعات دوم خردادی چاپ شده چه بود؟ دوستان رادیکال اصلاح‌طلب و در سطحی دیگر کل جامعه مطالبی را علیه ایشان مطرح کرده‌اند؛ اما پاسخ آقای هاشمی به این مطالب چیست؟ بالاخره شبهات، ابهامات، پرسش‌ها و مطالبی علیه ایشان در سطح جامعه مطرح شده، آیا این‌ها پاسخی دارند، ندارند و اساساً نظر خود آقای هاشمی نسبت به آن مطالب یا «اتهامات» چه بود؟ تصمیم گرفتم که این پرسش را با خود ایشان در میان بگذارم. به این معنا که وقتی از ایشان بگیرم و بگویم من بخش عمده مطالبی که له و علیه شما مطرح شده جمع‌آوری کرده و می‌خواهم چاپ کنم، آیا شما خودتان که محور موضوع و کانون این کتاب هستید، مطلبی ندارید؟ برخلاف تصور بسیاری (چه آن روز و چه امروز)، من و آقای هاشمی هیچ مراوده و آشنایی قبلی با یکدیگر نداشتیم. فی‌الواقع تا قبل از موضع‌گیری‌های من و دیدن عکس حقیر در روزنامه، اگر آقای هاشمی بنده را در جایی می‌دیدند اساساً نمی‌شناختند. همان‌طور که پیش‌تر نیز اشاره داشتم، اگر هم به ایشان معرفی می‌شدم بازهم بنده را نمی‌شناختند، چه خودشان، چه اطرافیانشان، چه دستیاران، چه همکاران و چه یاران دور یا نزدیکشان. حقیقتش من حتی به‌درستی نمی‌دانستم دفتر ایشان کجاست، البته می‌دانستم که رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام هستند، اما نمی‌دانستم که دفترودستک مجمع در کجا قرار دارد. به‌علاوه نمی‌دانستم که اساساً وقتی به من خواهند داد یا نه. تلفن مجمع را پیدا کردم و بالاخره پس از یک‌دو جین دفعه تلفن زدن، فردی از آن‌سوی سیم گفت که چه‌کار با ایشان دارم؟ ماندم چه بگویم؟ گفتم کار شخصی دارم. صدا گفت که بنویسید. تیرم به سنگ خورد. باز مجدداً تلفن زدم و این بار به صدای دیگری در آن‌طرف سیم گفتم که کتابی درخصوص ایشان در دست چاپ دارم و می‌خواهم 5 دقیقه پیرامون آن با ایشان صحبت کنم. صدا گفت بنویسید، گفتم چی را بنویسم؟ می‌خواهم نظر ایشان را در مورد این کتاب بپرسم، این کتاب مربوط به ایشان می‌شود. بالاخره پس از یکی دو هفته سماجت برایم ده دقیقه وقت تعیین کردند. آن دیدار در یک روز گرم تابستان در تیرماه 1379 در دفتر کار ایشان در مجمع تشخیص مصلحت نظام (کاخ مرمر سابق در چهارراه ولیعصر پایین) برگزار شد. قبل از آن من فقط یک‌بار دیگر ایشان را از نزدیک دیده بودم، آن‌هم مهرماه سال 1358 بود که به‌عنوان نماینده نخست‌وزیر (مرحوم مهندس بازرگان) در کردستان به شورای عالی امنیت ملی گزارش می‌دادم و ایشان‌ هم در آن جمع بودند. به‌جز آقای هاشمی، چند نفر دیگر که پیدا بود کارمندان دفتر هستند در اتاق بودند. قبل از آنکه من مطلبی بگویم آقای هاشمی گفتند که من همه نوشته‌های شما را خوانده‌ام و شما را یک محقق منصف و شجاع می‌دانم. ای‌کاش آقای هاشمی این را نگفته بودند. چون ترس و شاید درست‌تر گفته باشم رودربایستی من با ایشان، با این جمله فروریخت. گفتم آقای هاشمی نصف بیشتر مطالب این کتاب علیه شما است به‌علاوه در سطح جامعه مطالب زیادی علیه شما مطرح است، خوب شما فکر نمی‌کنید لازم است که توضیحی برای خوانندگان این کتاب بنویسید؟ گفتند که چه توضیحی بنویسم؟ گفتم بالاخره این مطالبی که علیه شما مطرح است: قتل‌های زنجیره‌ای، ادامه جنگ، تداوم گروگان‌گیری سفارت آمریکا، انقلاب فرهنگی، فساد و... بالاخره آیا این‌ها پاسخی دارند، ندارند؛ قبول می‌کنید، نمی‌کنید؛ درست می‌گویند، غلط می‌گویند؟ خیلی خونسرد گفتند، «حالا من مثلاً مطلبی را توضیح بدهم، آیا به نظر شما چیزی را در ذهن مخالفین من تغییر خواهد داد؟» و ادامه دادند «آیا شما فکر می‌کنید که خیلی از آن‌ها که این مطالب را علیه من در سطح جامعه به راه انداختند، حقایق و واقعیات را نمی‌دانستند؟» گفتم ولی بالاخره نمی‌شود که چیزی هم نگفت. بعد ایشان مطالبی را درخصوص برخی از شایعات و آن مطالبی که علیه ایشان مطرح بود گفتند. از شنیدن آن مطالب متعجب شدم، هم دیدم که چقدر میان واقعیات و «می‌گویندها» فاصله است و هم چقدر آقای هاشمی حاضرند خونسرد و بدون آنکه عصبی یا ناراحت شوند پیرامون آن‌ها صحبت کنند. گفتم آقای هاشمی این مطالب که شما فرمودید، مال شما نیست، این‌ها بخشی از تاریخ زنده تحولات ایران است. گفتند، «من دارم به‌تدریج این‌ها را به صورت خاطرات روزانه بیرون می‌دهم.» گفتم آقای هاشمی، آن خاطرات با این مطالب خیلی فرق می‌کنند. شما در خاطراتتان می‌نویسید، امروز فلانی آمد، آن‌یکی رفت؛ وزیر اقتصاد آمد و گزارش داد وقس‌علی‌هذا. درحالی‌که اصلاً نباید که این صحبت‌هایی را که امروز میان ما گذاشت، با فضای آن خاطرات روزانه‌تان مقایسه کنید. تا بدین جا به‌جای ده دقیقه، حدود نیم ساعت از مکالمه‌مان گذشته بود. احساس کردم، خود آقای هاشمی هم نسبت به چنین گفتگوهایی بی‌علاقه نیست. گفتم، آقای هاشمی اجازه می‌دهید این‌ها را به صورت مکالمه درآورده و ضبط نماییم؟ گفتند اشکالی ندارد، شما سوالاتتان را بنویسید و قبلاً به دفتر بدهید و من بررسی می‌کنم و بعداً با شما صحبت می‌کنم. وقتی از دفترشان خارج می‌شدم چهل دقیقه شده بود و احساس می‌کردم که مسیولین دفترشان می‌خواهند سر به تنم نباشد؛ اما واقعیت آن بود که نیم ساعت از آن 40 دقیقه را رییسشان صحبت کرده بود. ظرف هفته آینده در حدود یک‌دو جین پرسش بر روی کاغذ آوردم؛ اما هرقدر که تعداد پرسش‌ها بیشتر می‌شد، احساس می‌کردم که کار بیهوده‌ای است. سوالات را که مرور می‌کردم، احساس می‌کردم که یک سری پرسش‌ها کنار هم‌ردیف شده‌اند که بعضاً چندان ارتباطی با یکدیگر ندارند؛ و صرفاً به‌واسطه آن نوشته‌شده‌اند که در سطح جامعه این مطالب علیه ایشان مطرح می‌شود. ایشان ‌هم در پاسخ توضیحاتی می‌دهند که آن‌گونه نبوده بلکه این‌گونه بوده، یا اصل ماجرا چنین بوده وقس‌علی‌هذا. دلم می‌خواست از این فرصتی که پیش‌آمده بود خیلی بهتر، جامع‌تر و عمیق‌تر استفاده می‌کردم. به‌عنوان کسی که کار اصلی‌اش تاریخ تحولات معاصر ایران است، می‌دیدم ده‌ها پرسش پیرامون تحولات ایران قبل و بعد از انقلاب دارم. مثل داستان جنگ با عراق، چرا، چه شد، توسط چه کسی یا کسانی و چگونه بعد از فتح خرمشهر تصمیم به ادامه جنگ گرفته شد؟ چرا جنگ آن‌گونه پایان گرفت؟ افراد دست‌اندرکار هر یک چه نقشی داشتند؟ به نظر آقای هاشمی چرا دوم خرداد اتفاق افتاد؟ احساس ایشان در غروب روز جمعه دوم خرداد 76 که نتایج معلوم شد چه بود؟ آیا درست است که امام با نامزدی مرحوم شهید بهشتی برای انتخابات ریاست جمهوری در سال 1358 مخالفت کردند؟ اگر درست است، چرا؟ آیا درست است که در نخستین پیش‌نویس قانون اساسی که به تصدیق مرحوم امام خمینی رسیده بود، اصل ولایت‌فقیه وجود نداشت؟ چرا، چگونه و چه شد که بعداً ولایت‌فقیه به آن اضافه شد؟ استدلال آقای هاشمی در قبال انتقادات علیه سیاست‌های اقتصادی‌اش در دوران سازندگی چیست؟ آیا واقعاً ایشان در جریان قتل‌های زنجیره‌ای در سال‌های 1370 نبود؟ اساساً چه شد که ایشان (آقای هاشمی) سر از مبارزه درآورد؟ اختلافات با مجاهدین خلق در سال‌های قبل از انقلاب از کجا و چگونه پیش آمد؟ چرا حزب جمهوری اسلامی علی‌رغم آن‌همه قدرت منحل شد؟ علت واقعی یا اصلی اختلافات با بنی‌صدر بر سر چه بود؟ داستان مک‌فارلین و مذاکره یا معامله با آمریکایی‌ها فکر چه کسی بود؟ امام چقدر در جریان بودند؟ و ده‌ها سوال و پرسش دیگر. بعد از چند هفته، وقت دیگری گرفتم. اعضای دفتر در ابتدا گفتند که شما قرار بوده سوالات را بنویسید و قبل از مصاحبه به دفتر بدهید. گفتم که نه! کار دیگری دارم. در ملاقات دوم گفتم آقای هاشمی من در طی این چند ماه خیلی فکر کردم. اینکه من پرسش‌هایی را بنویسم و شما هم پاسخ دهید، این می‌شود یک مصاحبه یا کاری در ردیف کارهای دیگرتان. من بیشتر مایل هستم با شما گفتگو کنم نه مصاحبه. می‌خواهم با شما اگر اجازه دهید راحت و آزاد بحث کنم. من پاسخ شما را به بسیاری از پرسش‌ها می‌دانم؛ یا کم‌وبیش پاسخ‌های شما مشخص هستند. من در حقیقت می‌خواهم پیرامون پاسخ‌های شما با شما گفتگو نمایم. به ایشان توضیح دادم که کار من در دانشگاه اساساً بررسی تحولات سیاسی ایران معاصر است. من می‌خواهم از طریق گفتگو با شما، بسیاری ازآنچه را که اصطلاحاً مطالب یا نوشته‌های بین دو سطر می‌نامند، یعنی مطالبی که اساساً نوشته‌نشده‌اند را بدانم. من نمی‌خواهم با شما مصاحبه انجام دهم، بلکه می‌خواهم با شما بحث و گفتگو داشته باشم. آقای هاشمی مکث نسبتاً طولانی کردند و گفتند اشکالی ندارد؛ این کارها، کارهای تحقیقاتی و دانشگاهی است، شما هم که استاد علوم سیاسی هستید. چنین بود یا چنین شد که کار ما در نیمه دوم سال 1379 آغاز شد. به ایشان گفتم که به همراه من سرکار خانم فرشته اتفاق خواهند بود که در کارهای تحقیقاتی‌ام همکار و دستیار من هستند و دو، سه سالی می‌شود که باهم کار می‌کنیم. کار ایشان تصحیح، ویرایش و تنظیم مطالب خواهد بود. نخستین جلسه ضبط یا گفتگو در اسفند سال 79 صورت گرفت. روال کار به این صورت درآمد که نوار گفتگوها بعد از پیاده شدن از سوی دفتر آقای هاشمی در اختیار خانم اتفاق قرار می‌گرفت. کسانی که در کار تاریخ شفاهی بوده‌اند می‌دانند که مکالمات زمانی که به صورت نوشتار درمی‌آیند آن روانی و سلاست گفتار را از دست می‌دهند. کار مهم ایشان آن بود که با توجه به حضورشان در گفتگوها، با دقت زیاد نوارهای پیاده شده را به صورت متنی روان درآورند، ضمن آنکه از اصل گفته‌ها تخطی صورت نگیرد. بدون تردید بدون حضور، حوصله، دقت و بالاخره از همه مهم‌تر، امانت‌داری ایشان در اصل گفته‌های آقای هاشمی، این مجموعه هرگز از قوه به فعل درنمی‌آمد. ایشان در طی قریب به هفت سال ایشان باحوصله، پشتکار و جدیت ساعت‌ها گفتگوهای شفاهی پیاده شده را به متنی سلیس و روان تبدیل کردند. بدون هرگونه تعارف و مجامله‌ای، این مجموعه بیش از هر کس دیگری، مدیون کار خانم اتفاق می‌باشد. در مرحله بعدی جا دارد تا هر دوی ما از همکار ارجمندمان خانم استلا اورشان نیز تشکر زیادی به عمل‌آوریم. ایشان به‌دفعات اصلاحات و تغییراتی که در متن می‌دادیم را با طیب خاطر می‌پذیرفتند. روی باز و گشاده خانم اورشان سبب شد تا ما با وسواس هر تغییری را که به نظرمان می‌آمد انجام دهیم. طبق توافقات اولیه با آقای هاشمی قرار شد از دوران نوجوانی ایشان در زادگاهشان در روستای نوق کرمان و قبل از آمدن به قم در دهه 1330 شروع کنیم؛ اما همان‌طور که در مجموعه گفتگوها دیده می‌شود، این مسیر را نتوانستیم به صورت منظم انجام دهیم. بعضاً به دلیل اتفاقات، جریانات و تحولاتی که در فاصله سال‌های 84 ـ 80 در کشور اتفاق می‌افتاد، روال تاریخی موردنظرمان دنبال نشد و به‌جای آن موضوعات خاص روز محور گفتگوها قرار گرفت. نخستین گفتگوها در اسفند 1379 و آخرین آن‌ها که در این مجموعه آمده در بهمن 1383 صورت گرفته. در طی این مدت مجموعاً 12 گفتگو در مدت‌زمانی قریب به بیست ساعت صورت گرفت. با شروع سال 1384 و انتخابات ریاست جمهوری در آن سال، گفتگوها معلق ماند و موکول به بعد شد. در طی این فرصتی که پیش آمد به نظرمان رسید که آنچه تاکنون صورت گرفته می‌تواند در قالب یک مجموعه کامل به چاپ برسد. موضوع را با آقای هاشمی در میان گذاردیم و ایشان هم موافقت کردند. لذا قرار شد پس از چاپ این بیست ساعت گفتگو، مابقی کار را با آقای هاشمی ادامه دهیم. می‌ماند ذکر این نکته که هیچ‌یک از ما شناخت قبلی و نزدیک از آقای هاشمی رفسنجانی نداشتیم. در طی این هفت سال هرچه بیشتر با مشارالیه آشنا شده و کارکردیم، علاقه، اعتقاد و بالاتر از همه احتراممان به ایشان اضافه شد. فرشته اتفاق - صادق زیباکلام 24 دی 1386

shenoto-ads
shenoto-ads