توضیحات
نسیم بیداری شماره 19 – مرداد 1390
حکایت یا سرنوشت مجاهدین خلق یکی از تلخترین تراژدیهای تحولات سیاسی و اجتماعی ایران معاصر میباشد. هیچچیز مثبت و ارزندهای در داستان مجاهدین نیست. هرچه هست، مصیبت و سوگنامه و تراژدی یک ملت است؛ چه بسیاری از شخصیتهایی که توسط مجاهدین ترور شدند و چه بسیاری از نیروهای خود مجاهدین. بررسی چهرهها و شخصیتهایی که بعد از انقلاب به دست مجاهدین ترور شدند حکایت از آن دارد که شماری از معتدلترین و میانهروترین نیروها به دست آنان از بین رفتند. چه از بابت نیروهایی که از هر دو طرف پرپر شدند و چه از بابت خسارت هنگفتی که تراژدی مجاهدین بر روند رشد و توسعه دمکراسی بر ایران وارد کرد. بدون هیچ تردیدی یکی از عوامل مهمی که جلوی رشد و توسعه سیاسی بعد از انقلاب را گرفت و مانع جدی شد برای تحقق آزادی و دموکراسی که بزرگترین آرمانهای انقلاب اسلامی به شمار میرفت عملکرد مجاهدین بود. سخنی بهگزاف نرفته اگر ادعا شود که اساساً انقلاب اسلامی به خاطر ایجاد یک نظام دموکراتیک، قانونگرا، مردمی و آزاد در ایران به وجود آمده بود. معالاسف ترورها و در سطحی عمیقتر عملکرد سازمان مجاهدین یکی از عمدهترین موانع تحقق آن آرمانها گردید. مجاهدین باعث شدند تا خشونت در ایران بعد از انقلاب به مهمترین ابزار سیاسی تبدیل شود. درعینحال و از سویی دیگر شماری از متدینترین، تحصیلکردهترین و متعهدترین نیروهای سیاسی جوان ایران نیز در قالب اعضا و هواداران سازمان نیز قربانیان دیگر آن خشونت شدند. به بیان سادهتر، چه نیروهایی که به دست مجاهدین از بین رفتند و چه نیروهای خودشان، جملگی هزینه هولناکی بود که به ایران و این مملکت وارد شد. وقتی انسان نیروهای ارزشمندی را که توسط مجاهدین ترور شده و از بین رفتند را با نیروهای خود مجاهدین که اعدام شدند جمع میکند و به حاصل جمع ضربه هولناکی که عملکرد مجاهدین به نهال تازه شکفته شده آزادی و دموکراسی در کشور بعد از انقلاب وارد نمود را اضافه میکند، میرسیم به همان جمله نخستین این یادداشت: سرنوشت مجاهدین یکی از تلخترین و دردناکترین فصول تاریخ معاصر ایران است؛ اما چرا چنین شد و ریشههای این تراژدی اسفبار را در کجا میبایستی جستجو نمود؟
یکی از پیامدها و مصیبتهایی که استبداد و دیکتاتوری رژیم پهلوی در ایران به وجود آورد و یا یکی از مصیبتهای توسعهنیافتگی ایران عصر پهلوی را میبایستی در ظهور گروههایی سراغ گرفت که از اوایل دهه1340 و بعد از سرکوب خونین قیام و اعتراضات 15خرداد1342 به سمتوسوی مشی مبارزه مسلحانه رفتند. در هر جامعه توسعهیافتهای تظاهرات خیابانی از ناحیه ناراضیان، منتقدین و مخالفین امری بدیهی است که هر از گاهی اتفاق میافتاد؛ اما در جامعه توسعهنیافته و عقبمانده ایران در دهه1340 و حاکمیت حکومتی که خود را کامل و مخالفین خود را برعکس مزدور، خاین، مرتجع، وابسته و فریبخورده میپنداشت، نگاه به معترضین سیاسی اینگونه نبود. در جوامع توسعهیافته تظاهرات خیابانی معترضین را با ماشینهای آبپاش یا حداکثر با گاز اشکآور متفرق میکنند؛ اما در جامعه عقبمانده ایران تظاهرات معترضینی را که در روزهای 14و15خرداد1342 و به دنبال بازداشت مرحوم امام خمینی در قم به خیابانها ریخته بودند را با زرهپوش، تانک و مسلسل متفرق کردند. عقبماندگی که شاخ و دم ندارد. رژیمی که علیرغم همه ادعاهای پیشرفت و ترقی، مردمش را که برای تظاهرات به خیابانها آمده بودند به گلوله میبندد آیا مظهر عقبماندگی سیاسی و اجتماعی نبود؟ سرکوب قیام 15خرداد سال1342 سبب شد تا بسیاری از مبارزین و مخالفین جوانتر رژیم شاه به این جمعبندی برسند که بهجز مشی مسلحانه راه دیگری برای مبارزه با این رژیم نمانده است. آن «پیرمرد» روشنضمیر، آزادیخواه، عاقل و متدین در دادگاهش در همان سالها گفته بود که ما آخرین کسانی هستیم که با دستخالی و در چارچوب قانون، خواسته و حرفمان را میزنیم اما شما (رژیم پهلوی) نگذاشتید و ما را به اتهام «اقدام علیه امنیت کشور» به محاکمه کشاندید و روانه زندان کردید. مبارزین بعد از ما دستخالی به میدان نخواهند آمد. پیشبینی که بهزودی اتفاق افتاد.
آنچه مرحوم بازرگان نگفت آن بود که این رخداد فقط در یک جامعه توسعهنیافته و عقبمانده اتفاق میافتد که مردمانی را که در اعتراض به بازداشت رهبر مذهبیشان به خیابان آمده و اعتراض میکنند را آنگونه به گلوله میبندند. بههرروی آن کشتار سبب شد تا شماری از مبارزین به سمت مبارزه مسلحانه بروند. در میان آنها هم اسلامگرایان بودند و هم چپها که آن زمان جملگی مارکسیست بودند. از میان گروههای مذهبی که بعد از سال1342 تشکیل شده و به سمت مبارزه مسلحانه رفتند، تنها سازمان مجاهدین موفق شد تا تشکیلات متناسب به راه انداخته و خود را به مقطع نیمه اول دهه1350 که اوج این شکل از مبارزه بود برساند. چپها اما چندین گروه بزرگ و کوچک تشکیل دادند تا نهایتاً در اواخر سال1349 در گروهی به نام «چریکهای فدایی خلق» گرد آمدند. برخلاف بنیانگذاران چریکهای فدایی خلق که بیشتر از خانوادههای تهرانی و گیلانی بودند (به استثنا احمدزادهها و امیر پرویز پویان که مشهدی بودند)، تمامی بنیانگذاران اولیه سازمان مجاهدین (به استثنا خانواده معروف رضایی که سه پسر و یک دخترشان از رهبران مجاهدین بودند و کشته شدند و ناصر صادق) مابقی شهرستانی بودند. برخلاف فداییان که نوعاً از میان خانوادههای غیرمذهبی، چپ و وابسته به حزب توده بودند، مجاهدین جملگی وابسته به خانوادههای مذهبی بودند. در ضمن رهبران و بنیانگذاران هر دو گروه از خانوادههای متوسط و بعضاً مرفه بودند؛ و بالاخره برخلاف چریکهای فدایی خلق که نوعاً سوابق مبارزاتی در تشکیلات «سازمان جوانان حزب توده» را داشته و بسیاری از آنها از فعالین و گردانندگان مبارزات جنبش دانشجویی در طی سالهای 1343-1339 بودند. در میان بنیانگذاران مجاهدین به استثنا چند نفر مابقی تجربه مبارزات سیاسی نداشتند. از سه بنیانگذار اولیه سازمان، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و اصغر بدیعزادگان دو نفر اول نخستین تجربیات سیاسی خود را در بستر «نهضت آزادی» در دوران دانشجویی خود در دانشگاه تهران در سالهای 1339 -1343 کسب کرده بودند. حنیف نژاد از خانوادهای بسیار مذهبی در تبریز بود و بعدها بهعنوان رهبر سازمان شناخته شد. او در سال 1338 وارد دانشکده کشاورزی کرج دانشگاه تهران میشود. سه سال بعد به همراه رهبران نهضت آزادی دستگیر و پس از 9 ماه از زندان آزاد گردید. پس از آزادی و بازگشت به دانشگاه تحصیلات خود را در رشته مهندسی کشاورزی به اتمام میرساند و به خدمت وظیفه میرود. حنیف نژاد سنگ بنای نخستین انجمن اسلامی دانشجویان را در دانشکده کشاورزی در دوران دانشجویاش میگذارد. سعید محسن و بدیعزادگان به همراه مرحوم مصطفی چمران نخستین انجمن اسلامی دانشجویان را در دانشکده فنی دانشگاه تهران در همان سالها تشکیل میدهند. همه دانشجویان دانشگاه تهران به همراه پلیتکنیک که به سمت گرایشهای اسلامی آمده بودند )ازجمله دانشجویانی که بعدها بنیانگذاران و رهبران اولیه سازمان مجاهدین شدند( در نیمه دوم دهه1330 و اوایل دهه1340 آرا و اندیشههای سیاسی مذهبی خود را از رهبران نهضت آزادی بالاخص مرحوم آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان گرفته بودند.
نگاه و رویکرد رهبران نهضت آزادی افق و دید جدیدی را در میان دانشجویان و فارغالتحصیلان دانشگاهی برای نخستین بار در ایران به وجود آورده بود. مهندس بازرگان نخستین اندیشمند مسلمان دانشگاهی در ایران بود که تلاش در آشتی میان علم و دین داشت. شارحین و مبلغین اسلام تا قبل از بازگان روحانیون بودند. از این بابت نیز بازرگان را میبایستی نخستین متفکری دانست که نه در حوزه علمیه قم بلکه در پلیتکنیک پاریس درس خوانده بود. نگاه، تفسیر، رویکرد، تبیین و جهانبینی او نسبت به شریعت کاملاً با تفسیر سنتی که از جانب روحانیون ترویج میشد، متفاوت بود. به همین خاطر بود که بازرگان توانست کاری را انجام دهد که هیچ روحانی تا آن زمان نه به فکرش رسیده بود و نه بهطریقاولی به سمت آن رفته بود.
او توانست اسلام را به دانشگاه و به میان دانشجویان و اقشار تحصیلکرده ایران بیاورد. جایی که تا قبل از بازرگان در انحصار مارکسیستها بود. راه بازرگان را بعدها روحانیونی همچون مرحوم استاد شهید مرتضی مطهری، آیتالله بهشتی و دکتر محمد مفتح دنبال کردند؛ اما از این بابت او به همراه مرحوم طالقانی، الحق «واردکننده» اسلام به دانشگاه بودند.
تاکید بر علم و اندیشه علمی که مبنا افکار و آثار مذهبی مهندس بازرگان بود، مجاهدین را قانع کرده بود که در اسلام تضادی بین تعالیم و باورهای مذهبی با یافتهها و قوانین علمی وجود ندارد. از دید آنها همانطور که مهندس بازرگان یا دکتر یدالله سحابی توانسته بودند برخی از باورهای دینی را با نظریات علمی مدرن پیوند دهند و درنتیجه درستی آن باورها را بر مبنای علمی نشان دهند، چنین روشی را میشد در قبال اصول دین و اساساً کل چارچوب اعتقادی اسلام نشان داد. از سوی دیگر، اندیشههای مرحوم آیت اله طالقانی چه در آثارش نظیر «مالکیت در اسلام» یا «حکومت اسلامی » و چه در قالب تفسیرهایش از قرآن، مجاهدین را به این باور ترغیب میکرد که اسلام دین عدالت اجتماعی و مبارزه سیاسی و سازگار با مقتضیات هر عصری است. به سخن دیگر، اسلامی که از دید رهبران نهضت آزادی به همراه روحانیون دگراندیش ترویج میشد نهتنها میتوانست به نیازهای انسان قرن بیستمی پاسخگو باشد بلکه پیامش آزادی، برابری و عدالت اجتماعی بود.
نگرش مدرن یا به تعبیری دگراندیشی دینی که در قرایت دینی مجاهدین پدید آمده بود بهتدریج از افکار و آرا معلمین اولیه آنها فراتر رفت. در دهه1340 و در محافل روشنفکری، دانشگاهی و نخبگانِ سیاسیِ منتقد و مخالف رژیم شاه در ایران مارکسیسم حرف اول را میزد و بسیار پررنگ بود. ادبیات سیاسی و جهانبینی که حزب توده از اوایل دهه1320 به ایران وارد کرده بود، همچنان در میان روشنفکران و اقشار تحصیلکرده، متفکر و نخبگان فکری و فرهنگی در ایران مبنای جهانبینی بود. کار مهندس بازرگان و همفکرانش نخستین رقیب جدی بود که برای جهانبینی مارکسیستی حاکم در میان اقشار تحصیلکرده مطرح شده بود؛ بنابراین مجاهدین همچون سایر مبارزین و دگراندیشان مبارز و مخالف رژیم شاه به مارکسیسم به دیده احترام مینگریستند. حاصل آن شد که در توسعه و شکلگیری جهانبینی مذهبیشان مجاهدین با الهام گرفتن و تاثیرپذیری از اندیشههای مارکسیستی رایج در میان جریانات رادیکال مخالف رژیم بهتدریج سعی در تبیین و تلفیق برخی از آرای پرطرفدار مارکسیسم در قالب باورهای اسلامی نمودند. ردپای آرای مارکسیستی در زمینههایی همچون تکامل اجتماعی بشر، استعمار و استکبار (که مارکسیستها به آن امپریالیزم میگفتند)، نابرابریهای اجتماعی میان کشورهای پیشرفته و نظریه عقبماندگی جهان سوم درنتیجه استعمار و برنامههای استعماری، جهان سرمایهداری به رهبری آمریکای جهانخوار و صهیونیسم بینالملل، بلیه اقتصاد آزاد و برخی دیگر از باورهای مارکسیستی در آثار و اندیشههای مجاهدین وارد شده و بهتدریج پررنگتر و متداولتر شد. ازجمله در زمینه اقتصاد تفکرات مارکسیستی (مانند باور به امپریالیزم (یا همان استکبار)، استعمار کلاسیک و استعمار جدید و نظام حاکم بر جهان) را با یک لعاب اسلامی که حاوی آیاتی از قرآن کریم و احادیث و روایاتی از ایمه بود، همراه ساختند. ردپای ادبیات و جهانبینی مارکسیستی را بهوضوح میتوان در جزوات و رسالههای آموزشی سازمان مجاهدین همچون: «اقتصاد به زبان ساده»، «شناخت (متدلوژی)»، «کتاب تکامل »، «نهضت حسینی»(سیمای یک مسلمان) میتوان ملاحظه کرد.
بهمرور و با گسترش روزافزون فرهنگ و ادبیات سیاسی مارکسیستی در میان مبارزین رادیکال مخالف رژیم شاه اعم از چپ یا مذهبی در فضای بسته و مختنق و عقبمانده سیاسی ایرانِ دهه1340 و نیمه اول دهه1350، مجاهدین نیز به سهم خود تحت تاثیر این نفوذ قرار گرفتند. آنان مجبور به رقابت با مارکسیستها بودند و علیالدوام از جانب مارکسیستها متهم به «خرده بورژوازی»، «ارتجاع»، «غیرانقلابی بودن» میشدند. مجاهدین خیلی بیشتر از سایر مبارزین مسلمان اصرار داشتند که اسلام، پیشرو و مترقی است. (عین همان داستانی که در جریان اشغال سفارت آمریکا در سال 1358 از سوی دانشجویان مسلمان خط امام اتفاق افتاد. عمدهترین دلیل اشغالکنندگان این بود که به چپها و مارکسیستها نشان بدهند که از آنان انقلابیتر و پیشروترند). مجاهدین نیز از اوایل دهه1350 و علنی شدن وجودشان به همان مسیر افتادند. آنان بخشهایی از تعالیم و اعتقادات اسلامی که (یا به صراحت و یا با تفسیرها و برداشتهای ترقیخواهانه و مبارزهزده آن مقطع) با اصول و اندیشههای مارکسیستی همجهت به نظر می رسید را مورد آموزش و تاکید قرار داده و در مقابل اصول و ضوابط اسلامی که با ادبیات انقلابی رایج همخوانی نداشتند (و بعضاً رو در روی آن اندیشهها قرار میگرفتند) را به حال خود رها کرده و وارد ایدیولوژی سازمانیشان نمیکردند. مارکسیسم بهعنوان یک «ایدیولوژی علمی»، «علم مبارزه» و «علم تاریخ»، «علم تکامل بشر»، به رسمیت شناخته شده بود و عملاً مرز بین اسلام و مارکسیسم محو شده بود. در فضای ایران دهه1340و1350 تنها مسیله مهم رویارویی و مبارزه با استکبار جهانی به سرکردگی آمریکا بود که رژیم شاهنشاهی حاکم بر ایران یکی از تجلیهای آن بود. به سخن دیگر، مبارزه، مبارزه و فقط مبارزه بود که اصالت داشت و بالطبع اندیشه و جهانبینیهای رادیکال علیه آن نظام جهانیِ خونخوار از ارزش و احترام نزد مبارزین برخوردار بودند؛ و چون از دید مبارزین ایرانیِ رادیکال، آن ایام مارکسیسم بیشترین و بالاترین سهم را در مبارزه با امپریالیزم را بر دوش میکشید، بنابراین افکار و اندیشههای مارکسیستی خودبهخود ارزشمند و واجد اصالت بودند. همهچیز فیالواقع تحتالشعاع هدف بزرگ و تاریخی مبارزه با استکبار (امپریالیزم) و در راس آن امپریالیزم جنایتکار آمریکا قرار گرفته بود. بالطبع بالاترین مباهات نصیب خلقهایی میشد که توانسته بودند قهرمانانه در مقابل امپریالیزم آمریکا، استعمار و استثمار غرب و سرمایهداری بایستاند. خلقهای ویتنام، چین، کوبا و الجزایر بالاترین مدال افتخار را از طرف رادیکالهای ایرانی کسب کرده بودند. خلقهایی که پیروزمندانه توانسته بودند در پیکار با استکبار به موفقیت برسند. رهبران مبارزات آزادیبخش این مبارزات همچون لنین، مایو تسهتونگ، هوشی مین، فیدل کاسترو، احمد بن بلا و ابو عمار (یاسر عرفات) (آن زمان هوگو چاوز هنوز یک کودک خردسال بود که به دبستان میرفت) قهرمانان مبارزین ایرانی بودند. در مقابل رژیم شاه به همراه ارتجاع عرب، صهیونیزم و سرمایهداری فاسد غرب مظهر و سمبل همه پلیدیها بودند و متقابل مبارزین و مجاهدین مظهر و سمبل حقیقت، حق، آزادگی، شجاعت و مبارزه. چنین بود که ادبیات و فرهنگ چپ آنچنان سریع در میان نیروهای مبارز مذهبی ریشه دوانید.
با از بین رفتن رهبران و کادرهای اولیه مجاهدین در سال1350، گرایش به مارکسیسم گستردهتر گردید. آثار و متون مارکسیستی بهتدریج بخش قابلتوجهی از برنامههای آموزشی و ایدیولوژی سازمان را در سالهای اولیه دهه1350 به خود اختصاص دادند. دوگانگی فکری میان اسلام و مارکسیسم بهتدریج در سازمان ریشه دوانیده بود و سرانجام با بیرون رانده شدن اسلام از سازمان، این تضاد به نقطه پایانی خود رسیده و به نفع مارکسیسم حل شد. در تیرماه1354، سران دستگیرشده سازمان مجاهدین طی یک مصاحبه تلویزیونی رسماً و صراحتاً اعلام کردند که هم خود مارکسیست بودهاند و هم سازمان را عملاً مسلح به ایدیولوژی و عقاید مارکسیستی کردهاند. آنان تشریح کردند که سالهاست افکار و اندیشههای مارکسیستی را تحت عنوان «مارکسیسم علم مبارزه» و یا در پوشش تعالیم اسلامی به اعضا و کادرهای سازمان آموزش میدادهاند. در میان بهت و ناباوری بینندگان، بالاخص صدها مسلمان معتقدی که هستی خود را بهپای سازمان ریخته بودند، رهبران سازمان در مصاحبه خود اعتراف کردند که آن دسته از اعضای سازمان را که به اسلام وفادار مانده بودند و در مقابل مارکسیست شدنِ کادر رهبری اعتراض کرده بودند به قتل رساندهاند (بعدها معلوم شد که این دو تن مرتضی لبافینژاد و مجید شریف واقفی بودهاند).
صاعقه و طوفان اعترافات رهبران سازمان مجاهدین بیشترین بحران را در میان صدها تن از اعضا و طرفداران آن و رهبران سازمان درون زندان به وجود آورد. آنان آنقدر محو در سازمان و معتقد به آن بودند که وقتی معلوم شد رهبری سازمان مارکسیست شده آنها هم اعلام کردند که مارکسیست میشوند. قرایت نماز و سایر احکام دینی را کنار گذاردند و رسماً اعلام کردند که به پیروی از رهبری سازمان آنان هم از اسلام دست کشیده و مارکسیست شدهاند. آن عده از کادرهای مرکزی و شخصیتهای شاخص سازمان درون زندان که به اسلام باقی مانده بودند زیر فشار شدیدی از سوی چهرههای اسلامگرای دیگر ازجمله مهمترین آنها شماری از روحانیون و برخی از اعضا حزب موتلفه ازجمله مرحوم اسدالله لاجوردی، اسدالله بادامچیان و حبیبالله عسگراولادی و صادق اسلامی قرار گرفتند که موضع خود را در قبال رهبری سازمان مشخص و عمل آنها را محکوم نمایند. برخی از روحانیون ارشدی که در زندان بودند ازجمله مرحوم ربانی شیرازی، مرحوم محمدرضا فاکر نیز خواهان برخورد و موضعگیری تند علیه مجاهدین مارکسیست شده و نجس دانستن آنان (ازنظر شرعی) و قطع هرگونه ارتباط با آنها شدند؛ اما رهبران سازمان که همچنان مسلمان باقی مانده بودند نه حاضر بودند تا عمل همرزمان سابق خود را محکوم کنند و نه حاضر به موضعگیری علیه آنها در درون و بیرون از زندان بودند. آنان استدلال میکردند که هرگونه اختلاف و درگیری میان نیروهای مبارز علیه رژیم شاه به جنبش و مبارزه لطمه و ضربه وارد میکند و نهایتاً به نفع رژیم شاه و تشکیلات امنیتی آن تمام میشود. فیالواقع از دید آنان پخش آن اعترافات از سوی رژیم شاه و اینکه شماری از رهبران مجاهدین در زندان را با بازداشتشدگان در زندان اوین و زندان معروف کمیته (موزه عبرت فعلی) میبردند تا به چشم خود ببینند که تقی شهرام و وحید افراخته و سایر رهبران مارکسیست شده چگونه به زبان خودشان (و نه به روایت مسیولین اطلاعاتی و امنیتی رژیم شاه) اعتراف میکنند که مارکسیست شدهاند. بهزعم آنان، هدف رژیم شاه از به راه انداختن آن برنامهها آن بود مسلمان را در مقابل مارکسیستها قرار بدهند و لذا آنان نبایستی در دامی که رژیم شاه درست کرده بود میافتادند؛ اما شماری از مسلمانان مبارز این استدلالها را نمیپذیرفتند و همه آنها را توجیهی از سوی رهبران مسلمان باقی مانده سازمان میدانستند برای حفظ و آبرو و حیثیت ازدسترفته سازمان. بهعلاوه آنان معتقد بودند که عمل رهبران مارکسیست شده سازمان بسیار ناجوانمردانه، غیراخلاقی و نادرست بوده و مصداق کامل عمل منافقین است که ظاهراً خود را مسلمان نشان میدادهاند اما در عمل مارکسیست بودند. موتلفه به همراه شماری از روحانیون و برخی دیگر از مبارزین مذهبیِ مخالف سازمان مجاهدین، درون زندان معتقد بودند که عمل رهبران مارکسیست شده سازمان بهمراتب از عمل رژیم شاه بدتر بوده و بالاخره برخی دیگر از مخالفین و منتقدینِ مسلمانِ سازمان مجاهدین معتقد بودند که مسیله مارکسیست شدن اعضای سازمان حکایت از ریشههای عمیقتر انحرافات عقیدتی آنان میکند و رهبرانی که مارکسیست نشده بودند میبایستی هرچه سریعتر یک بررسی عمیق از مبانی فکری سازمان به عمل بیاورند تا معلوم شود چرا تشکیلاتی که چشموچراغ نیروهای مبارز اسلامگرا بود اینچنین از درون آسیبدیده بود.
اما کادرها، رهبران و صدها تن از اعضای مجاهدین که علیرغم آن طوفان، مسلمان باقی مانده بودند به رهبری مسعود رجوی، موسی خیابانی، مهدی ابریشمچی، مهدی تقوایی و سایرین که بعدها رهبران مجاهدین بعد از انقلاب شدند، معتقد بودند که اولویت اصلی مبارزه با رژیم شاه است و بس. هر مسیله و ضرورت دیگری میبایستی موکول میشد به بعد و دریک شرایط بهتری. نه در شرایطی که سازمان زیر شدیدترین فشارها از درون و بیرون قرار داشت. آنان متقابل منتقدین و مخالفین که آنها را متهم به حمایت از مارکسیستها یا بهزعم خودشان «منافقین» میکردند را متهم میکردند به مرتجعین و سازشکاران و کسانی که میخواستند به رژیم شاه چراغ سبزی نشان بدهند برای آزادی و رفتن بیرون از زندان. مسعود رجوی و همفکرانش این تفکر را که از سوی مخالفان مسلمانشان تبلیغ میشد که مبارزه با مجاهدین مارکسیست شده یا بهزعم آنان «منافقین» واجبتر از مبارزه با رژیم شاه است را دقیقاً خواسته و هدف رژیم شاه میدانستند.
آنچه جلوی آن برخوردها و بحران میان مبارزین را که هرروز هم گستردهتر میشد را گرفت، عقل و اعتدال روحانی بود به نام اکبر هاشمی رفسنجانی که ازقضای روزگار بهواسطه اعترافات وحید افراخته رهبر مارکسیست شده سازمان گرفتار شده بود. او به کمک مرحوم آیتالله طالقانی، مرحوم آیت الهو منتظری، مرحوم حجتالاسلام لاهوتی و حجتالاسلام محمدرضا مهدوی کنی توانست یک فرمولی پیدا کند که منجر بهنوعی مصالحه میان مارکسیستها، مجاهدین و سایر نیروهای مذهبی درون و بیرون از زندان گردید. فرمول هاشمی رفسنجانی نه تسلیم جریانات تندروی ضد مجاهدین (اعم از مارکسیست شدهها یا گروه مسعود رجوی) که خواهان رویارویی با مارکسیستها بودند میشد و نه تسلیم گروه رجوی که خواهان ادامه وضعیت قبلی یعنی همکاری مسلمانان همچون گذشته با مارکسیستها بودند. آن همکاری دیگر تعطیل میشد و زندگی اشتراکی در زندان با مارکسیستها هم پایان مییافت. حسب مصالحه هاشمی رفسنجانی رویارویی با مارکسیستها در همانجا متوقف میشد یعنی در حقیقت جدایی میان مسلمانان و مارکسیستها دیگر از آن جلوتر نمیرفت. آن طرح از جانب علمای بزرگ که در زندان بودند مورد تصدیق قرار گرفت و منجر به صدور فتوایی از جانب آنان درون زندان گردید. طرفداران رجوی یا رهبری سازمان مجاهدین با آن مخالف بودند ولی برای جلوگیری از تیرهتر شدن رابطه با مارکسیستها به آن تن دادند. بحران میان مجاهدین و مسلمانان رادیکال فروکش کرد اما آتشی بود زیر خاکستر. آتشی که بهسرعت با فروپاشی رژیم شاه و بیرون آمدن از زندانیان سیاسی مجدداً شعلهور گردید. همان آتشی که در ابتدای مقاله به آن اشاره داشتیم و سبب شد تا بیشترین صدمه و لطمه را به نهال تازه روییده آزادی و دموکراسی بعد از انقلاب وارد سازد و متقابل بیشترین نفع را به گسترش و نهادینه شدن خشونت سیاسی برساند. (خوانندگان علاقهمند برای اطلاعات بیشتر میتوانند به کتاب «مقدمهای بر انقلاب اسلامی»، صادق زیباکلام، انتشارات روزنه، چاپ هشتم،1390) مراجعه نمایند.