• 3 ماه پیش

  • 2

  • 02:19

شمارۀ 141 - غزلی از رؤیا باقری

پانصد غزل-بخش پنجم
0
توضیحات

دور هم باشی اگر از من، همیشه با منی!


مثل یک روحی، رها از بند زندان و تنی

دور هم باشی اگر از من، همیشه با منی

خوب می‌دانی که در قلبم کسی جای تو را ...

بعد تو دنیا برای من به قدر ارزنی ...

تو همیشه بی‌خبر مهمان بغضم می‌شوی

بی‌هوا از چشم‌های خسته‌ام سر می‌زنی

خسته‌ای از این همه توفان پی در پی ولی

تو امید آخر عشقی، نباید بشکنی!

گرمی دست تو غم را از دل من می‌برَد

مثل یک آتش که می‌افتد به جان خرمنی

این همه مهر و محبت کار دستت می‌دهد

وای از آن روزی که دستت می‌رسد پیراهنی ...

من نمی‌خواهم که هر شب یاد تو باشم ولی

تو مگر از خواب‌های خسته‌ام دل می‌کنی!؟

دوست داری باز هم "پروانه تر" از این شوی؟

که تمام لحظه‌ها را پیله دورت می‌تنی؟

فکر کن بود و نبود من چه فرقی می‌کند؟

مثل من این روزها وقتی به فکر رفتنی

رد پایت را بگیر از کوچه‌های این غزل


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads