حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خستهای
وقتی تو را از این دل تنگم خدا گرفت
با من تمام عالم و آدم عزا گرفت
شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال:
این دلخوشیِّ سادۀ ما را چرا گرفت؟
درچشم های تیرۀ تو درد خانه کرد
در چشمهای روشن من غصّه پا گرفت
هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت
بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود
هی التماس و گریه و هی نذر....تا گرفت
حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خستهای
اصلا! خدا دوباره تو را داد؟ یا...گرفت؟
اولین نفر کامنت بزار
یاس و مر...
باید ابراز کنم
شوقِ وصال<...
بهشت باغ بزرگیست:...
نظری داشته خیّاط ب...
شکست نیم نگاهت
چقدر یک شبه
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است