در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
قاصدک هاى پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد، از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن درعشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد، برد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد، برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد!
اولین نفر کامنت بزار
یک سیاوش ...
بغض بیف...
تارهای ن...
من
شب است ب...
اشک میف...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است