بهار از دم گرم تو زنده میگردد!
نشان خانۀ تو ساحل شكيبايیست
دلت غريبتر از مرغهای دريايیست
به جای اشک ز چشمت ستاره میبارد
نگاههای تو در شب، عجيب رؤيايیست
بهار از دم گرم تو زنده میگردد
سخن بگو كه سخن گفتنت مسيحايیست
سرک كشيدنت از پشت پنجره زيباست
عبور كردنت از كوچه ها تماشايیست
كسی به عمق وجود تو پی نخواهد برد
به روح عشق قسم روح تو اهورايیست
از آن شبی كه از اين شهر مرده كوچيدی
هميشه وردِ زبانم «چرا نمی آيی؟» ست
بيا و از قفس انزوا رهايم كن!
اتاق كوچک من بی تو گور تنهايیست
اولین نفر کامنت بزار
امروز هم گذشت، من ...
چشمان تو ...
خود شدم افسون، چو ...
شیخ شیرازم که
من از
چه
شب رفته و
چراغ یاد...
جادویی از
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است