چه پایان غم انگیزی، چه بُهت بی سرانجامی!
تمام شب قدم زد ماه در چشمم به آرامی
مگر صبحی کند پیدا، در این شب های بدنامی
چهل شب تا سحر من بودم و ماهی که سرگردان
فرو می رفت در حوضی و برمی آمد از بامی
نه شامی در رسید از راه و نه خوابی به سر آمد
نه این کابوس را جز مرگ، صبحی بود و فرجامی
به آخر می رسد راهی که از آغاز هم گم بود
خوشا آغاز این حیرت، خوشا پایان این خامی
دل من گفتگوها داشت مغرورانه با بیدل
لب من رازها می گفت سرمستانه با جامی
سفر طی شد، به منزل می رسد سیمرغ؟ یا چون من
فقط پرواز خواهد کرد در اوهام خیامی؟
چه پایان غم انگیزی، چه بهت بی سرانجامی
عجب ویرانۀ صبحی، عجب آبادی شامی
اولین نفر کامنت بزار
شب رفته و
چراغ یاد...
جادویی از
بیا تا
نسیم زلف...
زلال و آینه تنها ت...
همسفر با...
بی جمال تو
چراغ معج...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است