بیا تا شب کهنه پایان بگیرد!
دلم را تکاندم که باران بگیرد
زمین رنگ و بوی بهاران بگیرد
صدایت زدم تا هوا تازه گردد
پریشانی کهنه سامان بگیرد
کنار عطشهای سوزان نشستم
که آتش به دامانم آسان بگیرد
توکی میرسی باز با خنده هایت
که لبخند یخ کردهام جان بگیرد
تو کی میرسی تا که رقصم بجنبد
سراپای من شور مستان بگیرد
تو کی میرسی تا در آغوش گرمت
تنم التهاب فراوان بگیرد
تو کی می...توکی می...تو...میترسم آخر
که پیش از طلوع تو توفان بگیرد
و میترسم اکنون که تا شام آخر
شبم طعم شام غریبان بگیرد
بیا پل بزن تا به خود بازگردیم
بیا پیش از آن که زمستان بگیرد
بیا تا زمان با تو معنا پذیرد
بیا تا زمین از تو بنیان بگیرد
به غیر از طلوع تو راهی نماندهست
بیا تا شب کهنه پایان بگیرد!
اولین نفر کامنت بزار
نسیم زلف...
زلال و آینه تنها ت...
همسفر با...
بی جمال تو
چراغ معج...
شکوه شکف...
چندیست که توفانی...
از
پنجره بیقرار تو، ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است