در غیبت خورشید، ما مجبوریم که طولانیترین شبهایمان را جشن بگیریم! ما تولد و مرگمان یکیست، آن وقت تولد خورشید را بهانه میکنیم و از ترس تنهایی کنار هم مینشینیم و به سحر کلام سعدی دعا میکنیم که:
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
شمارهی هشتم | کاش پاییز فقط یک فصل از تقویم بود.
من هی برای خودم گفتم حالم خوب است و هی در انعکاس صدایم یکی گفت: اما تو باور نکن! امسال بوی باروت و خون نگذاشت لذت بوی باران را ببرم. راستش پاییز ...
شمارهی هشتم | کاش پاییز فقط یک فصل از تقویم بود.
...
شمارهی هفتم | خاطرت را میخواستم نه خاطرهات را...
حکایت عجیبی است که مرور خاطرهها بیشتر به وجدت میآورند تا خودِ آنهایی که خاطرهساز بودهاند! همین میشود که آدمیزاد کم کم یاد میگیرد آرزو...
شمارهی هفتم | خاطرت را میخواستم نه خاطرهات را.....
پادکست مسافر
شمارهی ششم | زمین سوخته
هر کجای زندگی را نگاه می کنم جنگ بود. ما جنگیدیم، با حسرت هایمان، با آرزوهایمان، با دست های خسته مان، با گلوی بسته مان، با دشمن، با دوست،... با خودما...
پادکست مسافر
شمارهی پنجم | لب مرز دوری
چشم که باز کردیم بهمان گفتند دوری و دوستی. راستش ایراد از کلمههاست. لابد آنها هم منظورشان دوری و آشنایی بوده اگرنه مگر میشود دوست داشته باشی و ...
پادکست مسافر
------
شمارهی چهارم | نا تمام!
ما آن وقتها که هنوز جوان محسوب میشدیم، میخواستیم به خیالِ کامل بودنمان، تمام نواقص دنیا را درز بگیریم! غریبه که نیستید! خیلی طول نکشید تا ب...
پادکست مسافر
------
شمارهی چهارم | نا تمام!...
پادکست مسافر
----
دلم جای دیگریست | شمارهی سوم
راست گفتهاند هیچ کجا خانهی خود آدم نمیشود. آدم با در و دیوار خانهاش زندگی میکند هر چند که خانه، خانه نباشد. میان این همه غریبه، بگذ...