نقش و نشان تو
غزل شمارهٔ ۲۲۳۵
آمد خیال آن رخ چون گلسِتان تو
و آورد قصههای شِکر از لبان تو
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان!
جان و جهان چه بیخبرند از جهان تو!
آخر چه بودهای و چه بودهست اصل تو؟
آخر چه گوهری و چه بودهست کان تو؟
دلّاله عشق بود و مرا سوی تو کشید
اول غلام عشقم و آنگاه آنِ تو
بنهاد دست بر دل پرخون که آنِ کیست؟
هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو
بر چشم من فتاد ورا چشم، گفت چیست؟
گفتم مَها دو ابرِ ترِ دُرفشان تو
از خون به زعفران دلم دید لالهزار
گفتم که گل رخا همه نقش و نشان تو
هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت
گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو
ای شمس دین، مفخر تبریز، جان ماست
در حلقۀ وفا برِ دُردیکشان تو
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است