• 8 ماه پیش

  • 20

  • 04:29

غزل هفتاد و پنجم - چون کشتی بی‌لنگر

پانصد غزل - بخش سوم - صد غزل از دیوان غزلیات شمس
0
توضیحات

چون کشتی بی‌لنگر


غزل شمارهٔ ۲۳۰۹


من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرَد خانه؟

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟


در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه


جانا به خرابات آ تا لذتِ جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی صحبتِ جانانه؟


هر گوشه یکی مستی دستی زبرِ دستی

و آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانه


تو وقفِ خراباتی دخلت مِی و خرجت مِی

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه


ای لولیِ بربط‌‌ ‌زن تو مست‌تری یا من؟

ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانه


از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشانه


چون کشتیِ بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرتِ او مُرده صد عاقل و فرزانه


گفتم: ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فَرغانه


نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لبِ دریا نیمی همه دُردانه


گفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که: بنشناسم من خویش ز بیگانه


من بی‌دل و دستارم در خانهٔ خمّارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه؟


شمس‌الحقِ تبریزی از خلق چه پرهیزی،

اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتانه؟


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads