گردونِ گردان بشکنم!
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من پرّان شدم چون باز من
تا جغد طوطیخوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کردهام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی بَرَد
گویی که میدان نسپَرد در زخم چوگان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبّه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی میدان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانۀ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردونِ گردان بشکنم
خوان کرم گستردهای مهمان خویشم بردهای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است