ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر از تو به خانه برسم ، دوست دارم آنگاه که درب را می گشایم تو را ببینم ، باید یکی مثل من باشی و یکی مثل خودت را داشته باشی تا بدانی، خانه ای که تو در آن نیستی یعنی چه ؟
حتی وقتی روی کاناپه دراز کشیدی و بی هدف، شُل و وا رفته، کانالهای ماهواره را عوض می کنی، یا سر در کارهای خویش کرده ای با حساب کتابهایت کلنجار می روی، وقتی مشغول حرف زدن با تلفنی و انگار هیچ چیز را نمی بینی، وقتی سر در گوشی موبایلت کرده ای ، بازی می کنی یا جوک می خوانی یا حتی وقتی من درون اتاقم هستم، حضورت را می فهمم با اینکه در را بسته و تو را نمی بینم، در تمامی این لحظات نمی دانی، نمی دانی که چه حس دلچسبی را تجربه می کنم و دلیلش همین است که ساعتم را 5 دقیقه جلوتر کوک می کنم تا وقتی به خانه می رسم، تو آنجا باشی ، تا زندگی در این خانه، از دیدن تو آغاز شود.
آخر، تو نمی دانی، وقتی که من زودتر می رسم، خانه هیولا می شود، و همه چیز در آن سرگرم بلعیدن من است ... از لیوان چایی ای که به آن لب زده ای گرفته، تا کاناپه خالی بدون تو، روبروی تلوزیون، جایی که معمولا روی آن لم می دهی، یا کتری و قوری که زیر آن خاموش است، یا قبض ها و برگه هایی که گوشه ای گذاشتیم تا در وقتی مناسب به آن رسیدگی کنیم، لباسهایت که صبح سراسیمه عوضشان کردی و کنار کمد انداختی، همانهایی که عطر تن تو در آن جا مانده ، عطری که می توانم با نفسی عمیق به درون سینه ام بکشم و تا تمام شدن این 5 دقیقه پر از تعلیق، دلهره و دلشوره و دلواپسی، تا زمان آمدنت، روبروی هجمه هیولای خانه خالی، از آن سنگری بسازم و دوام بیاورم.
ساعتم را تنظیم می کنم ... 5 دقیقه جلوتر ، تا دیرتر از تو به خانه برسم ، دوست دارم وقتی می رسم ، تو آنجا باشی ، حتی اگر لازم باشد، در خیابان سرد یا زیر آفتاب و بارانِ تند، قدم می زنم، وقت بیشتری را سپری می کنم تا مطمئن شوم تو به خانه رسیده ای، می توانم ساعتها حتی، به ویترین مغازه کاموا فروشی خیره بمانم تا ترانه ای را که به تازگی می خواهم بنویسم، در ذهن زمزمه کنم، ترانه ای که کلمات خوبش را از زمان با تو بودن و تلخی هایش را از 5 دقیقه قبل تر، الهام می گیرم.
بارها با خودم اندیشیده ام که چرا اینگونه "ویژه" ایم برای هم ؟
و نگاه می کنم که ما هیچوقت نخواسته ایم که به مانند دیگر عاشقان باشیم، هیچ وقت هم نبوده ایم ...
ما از آن دسته عاشق ها نیستیم که برای هم بمیریم ... یاد گرفتیم با هم زندگیمان را بسازیم و آن را مشتاقانه، زندگی کنیم
ما از آن دسته آدمها نیستیم که زندگیمان بی هم، بی معنا باشد... ، ما هر کدام، آرزوها و افکار خودمان را داریم و زندگی هر کداممان به تنهایی، ارزشمند است و همین خصوصیت باعث شده تا یکدیگر را بر گزینیم ، اما با هم بودنمان ، مسیر زندگی را زیباتر و پر نورتر کرده است، جذابتر، لذت بخش تر ، ساده تر ...
ما از آن آدمها نیستیم که مالک یکدیگر باشیم ، سهم یکدیگر باشیم ، زیرا که تملک ، کلمه ایست که با "بردگی" در رقص است و ما همچون "انسان"، آزادیم و از این گونه بَزم ها، پای بُرون کشیده ایم
ما در تقدیر یکدیگر نبودیم ، ما نتیجه انتخابهایمان هستیم ، نتیجه اشتباهات گذشته مان ، نتیجه شکستهایمان ، فکرها ، موقعیتهایمان ، ما نتیجه درخشش ها و شجاعتها، احترام به تفاوتها ، ما حاصل دَرک و گفتگو هستیم ، حاصل توافق و تفاهم ، ما حاصل تسلیم نشدن هستیم ... ما نتیجه تلاشهایی در زندگیمان هستیم که پس از پیمودنِ بارها راهِ اشتباه، سرانجام به سرمنزلی درست، هدایت شده اند
ما از این دسته آدمها هستیم.
آه نازنیم ... چند سال دیرتر یا زودتر به دنیا آمده بودیم ای کاش ، کاش ساعت آفرینش ما آن 5 دقیقه را رد کرده بود و همه زندگیمان از آنجایی شروع می شد که آسودگی، پیش از ما در خانه بود ، حیف است چنان حسی که بینمان جاریست اینگونه آلوده سختی ها و مشقتهایی باشد که مسببش ما نیستیم.
من و تو سراینده شعرهایی هستیم که کلماتش هنوز ابداع نشده است، لباسی زیبا در فصلی نامناسب، بی خریدار، با زندگی ای که برایمان بسیار خوش است اما نه به تعریف های معمول از خوشی ...
با این حال، من هر روز ساعتم را خستگی ناپذیر 5 دقیقه جلوتر کوک می کنم و مشتاقانه به آن خیره می مانم تا لحظات سپری شوند و هیچ عیبی ندارد ، همه اینها هیچ عیبی ندارند اگر وقتی به خانه می رسم تو آنجا باشی ...
نویسنده: مسعود حیدریان
توت
توت سفید
درخت توت سفید را تا حالا دیده ای؟
( از شنیدن کلمه «توت» خنده ات می گیرد ...اینبار را نخند ... ، نفس بگیر، دل به کار بده تا از نو، با توت آشنا شوی)
.
.
.
توت
توت سفید
درخت ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر لبش ماسیده بود ، ...
16 سالگی برای شروع یک زندگی، زود است ...
36 ساله که شدید، هر چه توضیح هم که بدهید، باز، برای شروع یک زندگی، دیر است ...
آنان ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روزی از یک سالی، از همان سالها که رودخانه ی پرخروشتان، راهش به جلگه مسطح افتاده، آرام و نرم نرمک، طیِ طریق می کند، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که ع...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روز...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... که یکی شان کلاه دارد و آن یکی نه، که یکی شان سرکش دارد و آن یکی نه،... که یکی شان آخر و چسبان است ، یکی شان آخر...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
...
- خیلی کنجکاوم بدونم چرا کارهای خوش آیند در شب , روزها کم مزه هستند؟
+ می دونی؟ ما یه توهمی داریم که فکر می کنیم روز، آغاز زندگی ه، وقتی یه روز تازه شروع می شه ، کلی زمان داریم ، تازه اول راهیم ، پس ...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ...
همیشه آذر که می شود، دلشوره ، قرارم را می برد، دلم از شاخه ای خشک آویزان می شود و مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، تاب می خورد...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین ...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... اما نمی خواهم کسی را آزرده و یا غمگین کنم ... فقط به چیزی نگاه می کنم که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ... می خواهم از شما مخاطب گرامی قولی بگیرم و آن ا...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... ام...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در همین است که پنهان باشم، موجودی که حضورش را جار نمی زند ، ساکن درجه دومِ خانه، من ماشین خدمتگزاری ام.
نقشِ من این است که مواظب پاکیزگی دستشویی ها با...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در ...
یکی باید ما را اسکندر کافه چی صدا کند
شما "اسکندر کافه چی" رو نمی شناسید ... خُب ما هم نمی شناختیمش ، نمی دونیم کی بود، چی بود ، از کجا یهو پیداش شد ... تُو اون روزا که رفاقتا هنوز حرمت داشتند و آد...
یکی باید ما را اسکندر کافه چی صدا کند
شما "اسکن...