بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر لبش ماسیده بود ، ...
16 سالگی برای شروع یک زندگی، زود است ...
36 ساله که شدید، هر چه توضیح هم که بدهید، باز، برای شروع یک زندگی، دیر است ...
آنان که بخت و اقبال، یارشان نیست، باید هنر «به موقع رسیدن» بلد باشند ....
آدم، به پای چیزهایی که نمی تواند تمامش کند، تمام می شود ،،، حرام می شود
یک زن هندی با علاقه عجیبی به حیوانات ، در خانهاش مار پیتون 4 متری نگه میداشت. از روزی ، مار هیچ غذایی نخورد و این عدم رغبت به خوردن هفتهها ادامه یافت تا اینکه زن نگران شد و مارش را نزد دامپزشک برد تا علت را جویا شود.
دامپزشک از زن پرسید آیا مار شبها کنارت میخوابد؟ دورت میپیچد و در باقی شرایط کاملا روی زمین دراز است؟
پاسخ زن مثبت بود ، دامپزشک به او خبر شوکهکنندهای داد:
مار شما بیمار نیست. تنها خود را برای خوردن شما آماده میکند!
در واقع مار با حلقه زدن دور زن سایز زن و اینکه چطور باید در نهایت دور قربانیش بپیچد تا او را خفه کند را امتحان میکرد و غذا نمیخورد تا به اندازه کافی در بدنش جا برای خوردن زن باز شود.
.
.
.
بعضی ها، بدون صمیمیت، هیچ کاری نمی توانند بکنند، ...
نمی توانند با کسی، عادی باشند، عادی حرف بزنند، معاشرت کنند، مگر آنکه به او بسیار نزدیک شوند
نمی توانند با کسی مراودات شغلی، اجتماعی، فرهنگی داشته باشند ، مگر آنکه به او بسیار نزدیک شوند
نمی توانند با کسی همسفر شوند ، مگر آنکه به او بسیار نزدیک شوند
نمی توانند با کسی همبستر شوند، مگر آنکه به او بسیار نزدیک شوند
نمی توانند با کسی فامیل شوند، مگر آنکه به او بسیار نزدیک شوند
نمی توانند به کسی بدی کنند، به کسی صدمه بزنند، با کسی دشمنی کنند، مگر آنکه به او بسیار نزدیک شوند
وای از این آدمها که می پنداریم همراه راهند و می فهمیم، آفت جانند ...
آنان که به آغوشمان می کشند، همچون عاشقی پاکباخته و مانند گوهری جادویی می درخشند تا به ما نزدیک شوند، اما در پایان داستان ، می بینیم که همه دلبری ها، باج برای نزدیک شدن بوده است
زیرا اینان نمی توانند به خواسته شان برسند مگر آنکه به شما بسیار نزدیک شوند
.
.
.
نگران چه هستی ؟ آینده که بیاید، تو در من تغییری نخواهی دید، برای تو من همان آدم خواهم بود، با همان لبخند و اخم، با همان شوق و سردی، با همان جملات و کلمات، با تمام واکنشهایی که از قبل آنها را می دانی، تو در من تغییری نخواهی دید و این لزوما به معنی تغییر نکردن من نیست، در من چیزهایی عوض خواهد شد، چیزهایی که می دانم در فرهنگ لغات نگاه تو نیستند، زیرا اگر بودند، دلیلی برای عوض کردنشان وجود نداشت و زمانی که تغییرات رخ بدهند تو آنها را نخواهی دید، تا ابد، هرگاه مرا بنگری ، آن تصویر ثابت همیشگی را خواهی دید که از من متصوری بی آنکه بدانی من سالهاست که از آن تصویر، بارها و بارها به آدمهای دیگری کوچ کرده ام.
نویسنده: مسعود حیدریان
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روزی از یک سالی، از همان سالها که رودخانه ی پرخروشتان، راهش به جلگه مسطح افتاده، آرام و نرم نرمک، طیِ طریق می کند، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که ع...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روز...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... که یکی شان کلاه دارد و آن یکی نه، که یکی شان سرکش دارد و آن یکی نه،... که یکی شان آخر و چسبان است ، یکی شان آخر...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
...
- خیلی کنجکاوم بدونم چرا کارهای خوش آیند در شب , روزها کم مزه هستند؟
+ می دونی؟ ما یه توهمی داریم که فکر می کنیم روز، آغاز زندگی ه، وقتی یه روز تازه شروع می شه ، کلی زمان داریم ، تازه اول راهیم ، پس ...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ...
همیشه آذر که می شود، دلشوره ، قرارم را می برد، دلم از شاخه ای خشک آویزان می شود و مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، تاب می خورد...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین ...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... اما نمی خواهم کسی را آزرده و یا غمگین کنم ... فقط به چیزی نگاه می کنم که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ... می خواهم از شما مخاطب گرامی قولی بگیرم و آن ا...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... ام...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در همین است که پنهان باشم، موجودی که حضورش را جار نمی زند ، ساکن درجه دومِ خانه، من ماشین خدمتگزاری ام.
نقشِ من این است که مواظب پاکیزگی دستشویی ها با...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در ...
یکی باید ما را اسکندر کافه چی صدا کند
شما "اسکندر کافه چی" رو نمی شناسید ... خُب ما هم نمی شناختیمش ، نمی دونیم کی بود، چی بود ، از کجا یهو پیداش شد ... تُو اون روزا که رفاقتا هنوز حرمت داشتند و آد...
یکی باید ما را اسکندر کافه چی صدا کند
شما "اسکن...
چهار راه برای کشتن مرغ بی جان
.
.
.
نخست ، بی اعتنایی ...
سپس ، بی اعتنایی ...
و بعد، بی اعتنایی ...
سرانجام، بی اعتنایی ...
.
.
.
آنگاه که از شوق ، بر پا، بند نیست ... آنگاه که با چشمان د...
قدیمها بسیار دلتنگ می شدم و به درستی می دانستم که این حس چیست
وقتی مشغول انجام دادن کارهای شخصی خود بودی، وقتی برای خرید از خانه بیرون می رفتی ، وقتی به زبان غریبه ها با من سخن می گفتی، به مسافرتهای ...
قدیمها بسیار دلتنگ می شدم و به درستی می دانستم که ...