توت
توت سفید
درخت توت سفید را تا حالا دیده ای؟
( از شنیدن کلمه «توت» خنده ات می گیرد ...اینبار را نخند ... ، نفس بگیر، دل به کار بده تا از نو، با توت آشنا شوی)
.
.
.
توت
توت سفید
درخت توت سفید را تا حالا دیده ای؟ آزاد و رها در خیابان، ول است، قوی و قدر به نظر می رسد، گویی نه آب می خواهد ، نه آبادانی، نه باغبانی که تیمارش کند، نه دلداری که یادش کند، بی صاحب است گویا، از دنیا، انگار هیچ نمی خواهد، ... روی تنش را نگاه کن، پر است از یادگاری، کنده کاری ، گویا همه مطمئنند ، به این درخت هر چه زخم و نیشتر بخورد، او باز هم جان بدر می برد، زنده می ماند و بهار که بیاید، توت می دهد، سفید، شیرین ، فراوان، رایگان
.
.
.
ماشین گران قیمت داشته ای؟! ... من هم نداشته ام ، اما بسیار دیده ام که در خیابان، هر موتور سوار و پراید نشینی، راه بر گران قیمتها می بندند، با اینکه عجله ای هم ندارند، هر جور شده می خواهند خود را ثابت کنند، کم و کاست خود را بزک کنند و سبقت بگیرند، جلو بزنند، پوزه اش را بر خاک بمالند آن «قرتی و بچه پولدار بی غم و درد » را، لهش کنند کف خیابان ...
.
.
.
توت
توت سفید
- نهال توت سفید را تا حالا جایی کاشته ای؟
- نکاشته ای
- به کسی نهالش را هدیه داده ای ؟
- نداده ای
- به یک درخت توت سفید ول شده در بیابان خدا، آب داده ای؟ تیمارش کرده ای ؟
- نکرده ای دیگر ... نکرده ای
اما هر بهار از هر درخت ، توت سفید و شیرین و آبداری را ، کنده ای ، مفت و بی دغدغه بر دهان برده و چشیده ای ، تیزی چاقوی خود را بر تنه اش آزموده ای ، از آفتاب ، به زیر سایه اش پناه برده ای و می دانی هر چه کنی ، سال دیگر ، درخت توت سفید، بار و بری خواهد آورد، بی چشم داشت، بی منت ، بی هزینه و همین است که زردک را می خرند اما توت سفید را ، نع ...
.
.
.
می دانی چه چیز را گران خواهی خرید ؟ ... آنچه مشتاقش باشی ،،، و این اشتیاق اگر با بی قراری ات همساز شود، وه که چه سان، ساز نافرجامیت را کوک می کند، ... نابودت می کند ، نابود ... خمارت می کند ، گوشه ای مچاله می شوی، همه چیز برایت گران می شود و کسانی دور و برت پرسه خواهند زد، که همقد نیاز تو بزرگند ، تنی دارند، چهره ای دارند، رفتار یا چیزی که تو مشتاقانه در خواهش آن هستی، ... نیاز تو را می فهمند و اینگونه است که «داستان آغاز می شود»
.
.
.
توت
توت سفید
درخت توت سفید
دیگر از این واژه ها خنده ام نمی گیرد
زیرا همه این واژه ها منم ، همه اینها تویی ... همه اینها، ماهایی هستیم که زیر بار اشتیاق و بی قراریمان، زیر بار خواهشهایمان، نیازهایمان، دوام می آوریم و پس از «آغاز هر داستان» ، «بچه قرتی پولدار بی درد و غمی» بودیم که کف خیابان له شدیم، مچاله شدیم ، همه زندگیمان گران و گزاف شد، با این حال آنقدر خمار و خراب نیازمان بودیم که دوباره قد کشیدیم و کشان کشان، خود را به بهار رابطه های دیگری رساندیم، تن مان را ، روحمان را، گفتار و کردارمان را شیرین کردیم، نغض کردیم، بزک کردیم و رایگان و فراوان ریختم در خیابان، در زندگی واقعی، در زندگی مجازی، هر جا، هر جا که توانستیم، هر جا که شد، سفره نیازمان را گستراندیم تا شاید یک روز کسی بیاید ، او که همان باشد، خود خودش، بیاید تیمارمان کند، ببرد نهالمان را به کسی هدیه دهد، جایی بکارد، میوه مان را در ظرف بگذارد، آنگونه که در خور و شایسته است، به میهمانش تعارف کند، بگوید بخور ، نوش کن، توت است، توت سفید ... هر بهار رستیم و میوه دادیم و دریغ که جایمان نه ظرفهای میهمانی، کف کفشهای عابران، کف لاستیک موتور ، کف خیابان بود، اگر نیازمان حرف سرش می شد و جسارتمان، غرورمان را یاری می کرد، می آمدیم در خنکای یک عصر بهاری ، در خیابان فریاد می زدیم: آها مردم ،،، بر سنگفرشها نظاره کنید ، این لکه های نوچ تیره، اینها توت های سفیدند، اینها روح منند در خیابان، خون منند در خیابان، نظاره کنید...، بر سنگفرشها نظاره کنید، به بی بار و برگیتان، به فرصت طلبیتان، به حرصهایتان، به کفتار صفتیتان نظاره کنید و از سویی دیگر به بی بند و باریم که چنین بی حساب و کتاب، روح و تنم را حراج کرده ام تا شما، خوش خوشان، بچشید و نوش کنید و له کنید و فراموش کنید، نظاره کنید، بر این سنگفرشهای خیابان که از روح و جان من نوچ و رنگین شده است، بنگرید و در یاد بسپارید ، زیرا که این آخرین بهار است و پس از این دیگر میوه نخواهم داد ...
آخ که اگر می شد، آخ که اگر می توانستیم ... محشر می شد ، محشر ،،، دست از این نیاز بدکردار و بی پیر می کشیدیم و می رفتیم حداقل، زردک ی می شدیم که بی خاصیت است لیک، کسانی می خرند ش ، دست کم در بعضی از لیستهای خرید ارج و قربی دارد، اما امان از نیاز و اشتیاق و بی قراری ، سه یار ناموافق آدمی که تو را دوباره پیش گلچهره ها و سیمین پیکران و عشوه گران و دیگران و دیگران، باز می گردانند ، و بهاری دیگر و بهاری دیگر ،،،،
،
- درخت توت سفید را دیده ای ؟
- دیده ام
- زخمها و یادگارهای روی پیکرش را دیده ای ؟
- دیده ام
- دیده ای که چگونه، بزرگوارانه، با همه تلخی که بر او گذشته، میوه های شیرین به بار می آرود، فراوان، بی چشمداشت؟
- دیده ام
- کجا ملاقاتش کردی؟
- در آینه ی روبرویم
- در چه حال بود؟ چه می کرد؟
- حلقه اشکش را توان می آزمود، که نچکد و جانش را که از رابطه ای دیگر ، بدر برد
- چگونه؟
- بی امان و پی در پی ، تا هر جا نفسش یاری کند ، فریاد می زد : توووووووووووووووووووووووووووت
تووووووووووووووووووووووووووووت
تووووووووووووووووووووووووو.........
.
.
.
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر لبش ماسیده بود ، ...
16 سالگی برای شروع یک زندگی، زود است ...
36 ساله که شدید، هر چه توضیح هم که بدهید، باز، برای شروع یک زندگی، دیر است ...
آنان ...
بدون هیچ توضیحی ، نیمی از جمله را گفته و مابقی، بر...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روزی از یک سالی، از همان سالها که رودخانه ی پرخروشتان، راهش به جلگه مسطح افتاده، آرام و نرم نرمک، طیِ طریق می کند، یک روزی از یک سالی، از همان سالها که ع...
خیلی مُحتَمِل است که روزی این اتفاق بیافتد
یک روز...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
من چه می دانستم از حال و احوالشان؟ ... که یکی شان کلاه دارد و آن یکی نه، که یکی شان سرکش دارد و آن یکی نه،... که یکی شان آخر و چسبان است ، یکی شان آخر...
سی و دو قطعه ی بی مصرف ، پخش در صفحه بودند ...
...
- خیلی کنجکاوم بدونم چرا کارهای خوش آیند در شب , روزها کم مزه هستند؟
+ می دونی؟ ما یه توهمی داریم که فکر می کنیم روز، آغاز زندگی ه، وقتی یه روز تازه شروع می شه ، کلی زمان داریم ، تازه اول راهیم ، پس ...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ...
همیشه آذر که می شود، دلشوره ، قرارم را می برد، دلم از شاخه ای خشک آویزان می شود و مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، تاب می خورد...
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین ...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... اما نمی خواهم کسی را آزرده و یا غمگین کنم ... فقط به چیزی نگاه می کنم که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ... می خواهم از شما مخاطب گرامی قولی بگیرم و آن ا...
خوب ... امروز قصد دارم راجع به مرگ ، بنویسم ... ام...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در همین است که پنهان باشم، موجودی که حضورش را جار نمی زند ، ساکن درجه دومِ خانه، من ماشین خدمتگزاری ام.
نقشِ من این است که مواظب پاکیزگی دستشویی ها با...
ماشین خدمتگزاری
تقصیر تو نیست، همه ی هنر من در ...
یکی باید ما را اسکندر کافه چی صدا کند
شما "اسکندر کافه چی" رو نمی شناسید ... خُب ما هم نمی شناختیمش ، نمی دونیم کی بود، چی بود ، از کجا یهو پیداش شد ... تُو اون روزا که رفاقتا هنوز حرمت داشتند و آد...
یکی باید ما را اسکندر کافه چی صدا کند
شما "اسکن...
چهار راه برای کشتن مرغ بی جان
.
.
.
نخست ، بی اعتنایی ...
سپس ، بی اعتنایی ...
و بعد، بی اعتنایی ...
سرانجام، بی اعتنایی ...
.
.
.
آنگاه که از شوق ، بر پا، بند نیست ... آنگاه که با چشمان د...