• 7 سال پیش

  • 1.3K

  • 08:05

22__کافه_بزرگسالی__پای_بیقرار

کافه بزرگسالی
4
توضیحات
- خیلی کنجکاوم بدونم چرا کارهای خوش آیند در شب , روزها کم مزه هستند؟ + می دونی؟ ما یه توهمی داریم که فکر می کنیم روز، آغاز زندگی ه، وقتی یه روز تازه شروع می شه ، کلی زمان داریم ، تازه اول راهیم ، پس با این طرز تفکر، در ماجراها، تماما، غوطه ور نمی شیم، غرق نمی شیم، همه ی خودمون رو خرج نمی کنیم، یک مقدار هم می گذاریم برای بعدها، ... آما شب رو به «پایان» بودنش می شناسیم، که تمام است، باقی ای ندارد، ته دیگ است، ... پس پاکباز می شیم، یک جوری بزم به راه میندازیم که انگار آخر دنیاست ... می دونی؟ همین ش خوبه ... چون واقعن هر لحظه، می تونه پایان دنیا باشه ... و ته دیگ، لذیذترین بخش غذاست . . . تق تق تق تق تق ... . . . پای تنانگی و خواهشهای جسم که میان می آید ، گویی آدم شرم اش می شود بگوید، نیازمند است ، به همان سادگی که می گوید گشنه است، سردش است، گرم اش است یا جیش دارد...، انگار حتما باید عطش جسم خود را به یک دلیل ماورایی و اخلاقی و ارزشمند، گره بزند . . . تق تق تق تق تق ... . . . پای رابطه با آدم که در میان باشد، کنجکاوی ، امان آن رابطه را می برد،... اسمت چیست؟ چه حالی داری؟ از این رابطه چه می خواهی؟ از رابطه های گذشته ات چه حس و خاطراتی را داری؟... انگار میل به ویران کردن یک رابطه، در سرمان نهادینه شده است، تا خرابش نکنیم، دست از سرش بر نمی داریم، انگار انتظار داریم هر کسی با ما وارد رابطه ای می شود، از مارک و نشان جوهری که خود را با آن نوشته است، برایمان صحبت کند . . . تق تق تق تق تق ... . . . خوب احتمالا به من خواهید خندید اگر بگویم: از آبمیوه فروشی محله مان، آب هویج نمی گیرم، زیرا او از فلسفه نیچه، هیچ نمی داند و از آن بدتر که نمی داند فروید در چه زمینه ای تحقیق می کرده،،، اما به من، احتمالا، حق می دهید اگر با کسی که هم دردم نباشد، نخوابم و پیشنهاد همبستریش را رد کنم ، یا سالها به دنبال کسی باشم که اصل اصالت وجودی بشر را درک کند و قبول داشته باشد که رفتار ما، حاصل ناخودآگاه ماست، که چه شود؟ که با او همخواب شوم فقط! اینگونه می شود که شارلاتانیزم ***ی، قد می کشد، ژستها، اداها، اظهار نظرها، کامنتها و لایکها ،،، آشکارا می توان دید که در تعاملات ما آدمها «همه چیز راجع به *** است، به جز خود *** که راجع به قدرت است» و دروغ می گوییم و دروغ می شنویم تا به نیازهای طبیعیمان، رنگ و بوی فراطبیعی بدهیم و برایش دلیلی موجه پیدا کنیم ، آنگاه به دیگران خط بدهیم که آهای ایهاالناس : «اگر خواستی در تن من شریک شوی، باید از این دست حرفها بزنی، از این تیپها باشی، از این اداها در بیاوری، آدرسش این است، رمزش این است، راه ورودش این است» !!! ... و او از این دست حرفها می زند و ما قبولش می کنیم لیک، پای بی قرارمان تق و تق و تق، بر زمین ریتم می گیرد، انگار کسی در پس زمینه صحنه، دارد نق می زد که عزیز جان! یک جای کار می لنگد ها، او دروغ می گوید ها، تو هم خوب می دانی ..‌. اما نیاز است دیگر، می خواهد ، پس به رغم شنیدن آن ریتم پای بی قرار، می پذیریمش و به تن خود، راهش می دهیم یا بهتر بگویم، نیازهای تنمان را با او برطرف می کنیم و پس از فروکش کردن شعله، به خاکسترها نگاه می کنیم و از در و دیوار سخن می گوییم ، ژست می گیریم و ژست می گیرد و وقتی می گوید:«در کتاب کیمیاگر، نیچه می گوید ...» ، ناگهان پای بیقرارمان، تق و تق و تق ، شروع به نق زدن می کند، شروع به کنجکاوی و واکاوی آن آدم می کنیم ، با سوالهایی که جوابش را از اول، خودمان می دانستیم و سرانجام در یک کافی شاپ، پارک و یا توی رختخواب به او می گوییم، ما به درد هم نمی خوریم، همدرد هم نیستیم، هم فکر هم نیستیم ، داستان، تمام شده است ،،، یک صحنه تماما دراماتیک رخ می دهد، از نظر من بهترین جلوه صوتی برای این صحنه، صدای نق نق یک پای بی قرار است که خودش می داند ، چه گندی زده است تق تق تق تق تق ... . . . چقدر ترحم برانگیز است، پرنده ای که به هر کجا کوچ کند، قفسش را همراه ببرد،... آن کس که زندانبان خودش باشد و به هر سرزمینی، آزادانه، دربند باشد! ، زیرا که تفاوت بسیاری بین آزادی و آزادگیست آزادی، شرایط است اما آزادگی، مرام و نگرش ، و ما بیشتر به دنبال آزادی هستیم تا آزادگی، به دنبال تغییر شرایط هستیم بی آنکه حاضر باشیم خود را تغییر دهیم، تغییر باید از ما شروع شود . . . چقدر تامل برانگیز است انسانی که برای کوچ به بی بندی ، بندهایش را کشان کشان، همراه خود ببرد . . . نویسنده: مسعودحیدریان

shenoto-ads
shenoto-ads