معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرف های من گوش داده باشد، دنباله افکار خود را گرفت و گفت : اگر ممکن باشد شیوه ای سوار کرده که امروز مهمان ها دست به غاز نزنند ، می شود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد! ...
داستان "کباب غاز"
نویسنده : محمدعلی جمالزداه
خوانش : ستاره حاجی زاده
اشک ها که آپلود نمی شوند! آدم ها غمگین تر از عکس هایشان هستند. غمگین تر از اینستاگرام و تلگرام . آدم های دوران عکس های کاغذی هم همین بودند. لبخند های هیچ آلبومی راست راستکی نبود. چه کسی از گریه های خو...
اشک ها که آپلود نمی شوند! آدم ها غمگین تر از عکس ه...
مشهدی شدن ، یه دل مشتاق و چند روز زحمت سفر و چند منزل بیتوته و هفت تا کفش آهنی و هفت تا عصای آهنی می طلبه گل بهار ! اما براورده کردن آرزوی یه پیرزن آرزومند ، صد سال عاشقی می خواد...
داستان "حمیدآقا چ...
مشهدی شدن ، یه دل مشتاق و چند روز زحمت سفر و چند م...
گفتم مبادا سرما بخوری ؟ اما به فکر خودم بودم . این من بودم که گرما می خواستم . گرمای او را! ...
داستان "برکه من"
نویسنده : حسین سناپور
خوانش : زهره زنگنه
...
گفتم مبادا سرما بخوری ؟ اما به فکر خودم بودم . این...
خیره شد به عکس های عروسی لعنتی که هنوز روی میز توالتش بودند. از حماقتی که باعث لبخند زدنش در تمام عکس های عروسی اش شده بود ، لجش گرفت...
داستان "دردهای خیس"
نویسنده و خوانش : سارا آراسته
...
خیره شد به عکس های عروسی لعنتی که هنوز روی میز توا...
آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب سخت می گذرد. آن قدر سخت که دیگر نمی توانند با کسی حرف بزنند. از سر ناچاری لیست تماس ها و مخاطبین تلفن های همراهشان را جستجو می کنند و هیچ کس نیست! ...
آدم ها در زندگیشان لحظاتی را تجربه می کنند که عجیب...
من چشم هایش را می فهمیدم و خوب می دانم تمام وزن این زندگی را یک نخ پوسیده تحمل می کند. نخی که هر لحظه ممکن است با جمله ای پاره شود و زندگیمان را شبیه یک کریستالی که بر روی زمین سخت می افتد ، رها کند ت...
من چشم هایش را می فهمیدم و خوب می دانم تمام وزن ای...
بعد با خودش گفت وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد. بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. و ...
بعد با خودش گفت وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این ...
انقلاب که شد در سالن های تئاتر رو بستن و ما رو انداختن بیرون. مام از اون موقع با زباله های آتیشی که تو دلمون روشن شده بود، صورتمون رو سیاه کردیم و شدیم حاجی فیروز . سیاهی صورت زد به دلو سیاهی دل زد به...
انقلاب که شد در سالن های تئاتر رو بستن و ما رو اند...
البته هجوم این افکار اتفاقی نیست. ترجیح میدهم آن را نوعی هوشیاری بنامم. چون یکدفعه چیزی از تجربه های خفته قدیمی در ذهنم بیدار شد. تجربه های حسی و تصویری از زمانی که بیست و چند ساله بودیم و برای گردش...
البته هجوم این افکار اتفاقی نیست. ترجیح میدهم آن...