• 7 سال پیش

  • 2.0K

  • 11:02
3
توضیحات
همیشه همین طور بود در اتوبوس ، در صف گوشت یا نان در مطب دکتر یا صف سینما همیشه به آدم های دور و بر نگاه می کرد. برای کشتن وقت یک بازی اختراع کرده بود. به آدم ها نگاه می کرد و از روی ظاهر و حرکات سعی می کرد خصوصیاتشان را حدس بزند. عصبیه، بی دست و پا و ترسوه ، از خودراضیه ، تازه به پول و پله رسیده . بعد زندگی روزمره هرکدام را در سر می پروراند و مجسم می کرد. قاتی اتفاقات و درگیر مسائلشان می شد. شادی هایشان را خوشحالی می کرد و از بدبیاری و غم و غصه هایشان غصه می خورد. داستان "نیمکت" نویسنده : زویا پیرزاد خوانش : سعید عسکرزاده

با صدای
سعید عسگرزاده

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads