- 7 سال پیش
- 2.0K
- 11:16
راز
داستان شب
2
توضیحات
معلم توی کلاس برای بچه های یک شکل مقنعه سفید روپوش طوسی از نعمت های الهی گفته بود.از دست ، پا، زبان، گوش و چشم و ... شیوه به کار گیری خوب و بد هر یک را با آب و تاب بیان کرده بود و گفته بود در روز محشر چگونه هر عضو علیه انسان یعنی صاحب خودش شهادت می دهد.
داستان "راز"
نویسنده : سعید عباس پور
خوانش : پگاه عباس پور
با صدای
پگاه عباس پور
دسته بندی‌ها
رده سنی
محتوای تمیز
Avatar
کاربر شنوتواولین نفر کامنت بزار
- 1.8K
- 7 سال پیش
هشت هفته بود که تنها زندگی می کرد . روز دادگاه طلاقش بود و داشت ریشش را می تراشید. صدای تلفن که بلند شد ، در حمام را نیمه باز کرد و سرش را بیرون آورد. گردنش را کج کرد و گفت بسه تو رو به مقدساتت قسم دس...
هشت هفته بود که تنها زندگی می کرد . روز دادگاه طلا...
08:10
- 1.8K
- 7 سال پیش
08:10
- 2.0K
- 7 سال پیش
بر بلندترین جای یک روستای کوهستانی ، کنار یک شیب تند، یک سنگ بزرگ بود. هرچه بیشتر آن جا می ماند، بیشتر از پیش خزه و گل سنگ تنش را می پوشاند و هر چه بیشتر خزه و گل سنگ تنش را می پوشاند، بیشتر از پیش تن...
بر بلندترین جای یک روستای کوهستانی ، کنار یک شیب ت...
08:25
- 2.0K
- 7 سال پیش
08:25
- 2.3K
- 7 سال پیش
• S1 9:20 اگر روز بود بهتر می توانست به خودش برسد. کاش دانسته بود که مرد امشب می آید. کاش کسی به او خبر داده بود. قابلمه و فانوس را جلوتر کشید. صورتش در آینه نمایان تر شد و زردتر نمود با سرخاب درست می...
• S1 9:20 اگر روز بود بهتر می توانست به خودش برسد....
21:17
- 2.3K
- 7 سال پیش
21:17
- 2.6K
- 7 سال پیش
کار لجنی بود! پررویی و لچری می خواست و بدپیلگی و زبلی . کثافت کاری بود! حالا که فکرش را می کنم حالم را بهم می زند. اما تنها کاری بود که فوت و فنش را خوب یاد گرفته بودم و همه راههایش را امتحان کرده بود...
کار لجنی بود! پررویی و لچری می خواست و بدپیلگی و ز...
24:08
- 2.6K
- 7 سال پیش
24:08
- 3.4K
- 7 سال پیش
پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم! هوا ابری بود و همه باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روزی که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی ضخمی را بخارانی نه بیشتر! عشق مثل دامنی گر گرفته ا...
پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم! هوا ابری...
10:34
- 3.4K
- 7 سال پیش
10:34
- 2.1K
- 7 سال پیش
یکی بود یکی نبود
فکر کرد این برف کی آمده که این قدر روی زمین نشسته . یادش نیامد. دیروز هم بود این برف . مرد نشسته بود کنار پنجره و بیرون را نگاه می کرد از لای پرده های سفید کمی غبار گرفته . دو کلاغ آ...
یکی بود یکی نبود
فکر کرد این برف کی آمده که این ق...
07:32
- 2.1K
- 7 سال پیش
07:32
- 2.2K
- 7 سال پیش
نمی دانم چه روزی آن هفتیر ضعیف و کوچک را خریده بود. هفتیری که دسته اش برنجی بود و توی برنج ها طرح گل را کنده کاری کرده بودند. خیلی روزها هفتیر را توی کشویش دیده بودم. فکر کرده بودم وسیله تزیینی است . ...
نمی دانم چه روزی آن هفتیر ضعیف و کوچک را خریده بود...
13:03
- 2.2K
- 7 سال پیش
13:03
- 2.1K
- 7 سال پیش
وقتی سوال هیجان انگیزی به ذهنمان می رسید ، علم همیشه مسخره ترین جواب ممکن را برایمان در چنته داشت ...
داستان "مهندسی ژنتیک"
گوشه ای از کتاب "بالاخره یه روز قشنگ حرف می زنیم"
نویسنده : دیوید سداری...
وقتی سوال هیجان انگیزی به ذهنمان می رسید ، علم همی...
15:36
- 2.1K
- 7 سال پیش
15:36
- 4.3K
- 7 سال پیش
بار دوم است مامان زنگ می زند و سفارش می کند که : یادت نره شیرینی بخری ها. از بهاری هم بخر . نری یه جای جدید! حواستم جمع کن تازه باشه. اغلب عصر که بشود ، مامان و خاله هایم هوس شیرینی می کنند واگر کسی ن...
بار دوم است مامان زنگ می زند و سفارش می کند که : ی...
05:28
- 4.3K
- 7 سال پیش
05:28
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است