بابا دکتر نمی رفت. همیشه کار می کرد. از وقتی هم سن من بود کار می کرده . پدربزرگ خیلی زود مرده و بابا مجبور بوده توی کوره آجرپزی ، توی رستوران ، توی پارک و توی ساختمون سازی کار کند. برای همین همه کار بلد است. یک روز برایم پیتزا پخت. خیلی خوشمزه بود...
داستان "بیدار شو"
نویسنده : زهره شعبانی
خوانش : رامین یوسفی
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور ، دو دو سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام ، دختران بنشسته بر روزن ، مادران غمگین کنار در .
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته ، خلق چون بحری برآشفته به جوش آم...
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور ، دو دو سه سه ...
آنیون گفت خوب خوردی ؟ خانم معلم به اونم یه جریمه نوشتنی داد. آنیون به قدری جا خورد که حتی گریه هم نکرد. خانم معلم شروع کرد به یکی یکیمون جریمه دادن . هممون می بایست یه عالمه جریمه می نوشتیم. دست آخر ب...
آنیون گفت خوب خوردی ؟ خانم معلم به اونم یه جریمه ن...
امروز دیگر حتما می پرسم تا کی می توانم هر روز صبح ببینمش . به چشم های سبزش نگاه کنم و هیچ نگویم.چیزی به سر کوچه نمانده است . ماشین را کنار می زنم . توی آینه نگاهی به خودم می اندازم . قرآن روی داشبورد ...
امروز دیگر حتما می پرسم تا کی می توانم هر روز صبح ...
سال 1971 بعد از میلاد مسیح سال اسپگتی بود. آن سال اسپگتی می پختم تا زندگی کنم. و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمه بر می خواست مایه مباهات من بود و سس گوجه فرنگی که داخل تابه قل قل می ...
سال 1971 بعد از میلاد مسیح سال اسپگتی بود. آن سال ...
یکی بود یکی نبود
برای اولین بار در زندگیشان تیتا و پدرو توانستند آزادانه نرد عشق ببازند. سال های سال مجبور بودند همه گونه احتیاط به جا آورند. مبادا کسی آن ها را ببیند. مبادا کسی به آن ها مشکوک شود. م...
یکی بود یکی نبود
برای اولین بار در زندگیشان تیتا ...
داستانی راجع به یک رابطه سرد
ساعت از 2 گذشته بود که با زنگ تلفنت از خواب پریدم. می گم ساعت 2 چون دقیقا قبل از ورداشتن گوشی تلفن به ساعت دیوار رو به روی تختخواب نگاه کردم . راستش منتظر تلفنت نبودم ....
داستانی راجع به یک رابطه سرد
ساعت از 2 گذشته بو...
مرا نفرین می کنی . در حالی که من از خداوند تقاضای صبر می کنم برای هر دویمان . می خندم از تفاوت نیتمان . کینه رفتنم را به دل می گیری در حالی که من می بخشمت که باعث شدی با پای خودم از دیار عاشقانه روزها...
مرا نفرین می کنی . در حالی که من از خداوند تقاضای ...
ژیگولو بودن تجربه عجیبیه . مخصوصا اگر ژیگولوی خوبی نباشی
خونه ما دو طبقه بود. طبقه بالا کمستاک بالدین زندگی می کرد و طبقه پایین من با دورین. خونه یه جای قشنگی توی تپه های هالیوود ساخته شده بود. زن ها...
ژیگولو بودن تجربه عجیبیه . مخصوصا اگر ژیگولوی خوبی...
کوچه ما دو سو داشت . آن سوی دیگرش جور دیگری بود. حکایت همسایه جدید، حکایتی دیگر از آن سوی کوچه ماست. آن تکه قناص حیاط گَل و گشاد خانه سرهنگ ، در نوسازی تبدیل شد به خانه ای نقلی و 45 متری . هنوز رنگ د...
کوچه ما دو سو داشت . آن سوی دیگرش جور دیگری بود. ح...