عصبی بود و با تندی قدم برمیداشت، از همان مسیر آشنای قدیمی، نزدیکای بازار و کوچه عربا...
یادش افتاد زمانی پدرش چندتا دهانه مغازه بزرگ اینجا داشت، اما حالا چی؟ به هزار دردسر پول زایمان همسرش را جور کرده بود و به سمت بیمارستان میرفت.
طلا، همسرش بعد از مرده به دنیا آمدن دوتا بچه اولشان خیلی افسرده شده بود و دیگر امیدی به این زندگی نداشت، می ترسید این بچه هم مثل دوتای قبلی بشود، خیلی استرس داشت و نمیگذاشت سیاوش از پیشش برود، ولی چارهای نبود، سیاوش باید پول جور می کرد.
سیاوش لحظهای از فکر و خیال بیرون آمد، دست به پاکت پول توی کیفش زد تا از جایشان مطمئن شود و دستی هم به گردنبند نقرهاش
حالا تنها دارایی مادی که برایش مانده بود همین بود، گردبند نقره با آویز آبی رنگش.
یاد حرفای آقایش خدابیامرز افتاد: سیاوش، این گردبند هزاران سال نسل به نسل چرخیده تا به ما رسیده، مثل جانت ازش مواظبت کن...
با قصه ها زندگی کن... 💌
🔹صفحه رو دنبال کنید تا داستان های جدید براتون ارسال بشه...🔹
🔹 صفحه قصه ها در تلگرام رو دنبال کنید https://t.me/Ghesse_ha1
🔹 کست باکس https://castbox.fm/va/5193205
🔹شنوتو https://shenoto.com/channel/podcast/Ghesse-ha
#داستان_کوتاه
BRAND_USER
گریه کردم
فنچک
خیلی داستان قشنگی بود 😍 و خیلی قشنگ تر روایت کردید...👌
Mehdi Paryabi
فوق العاده بودی
M.Farokhnezhad
درجه یک و عالی بود، خدا قوت
Rezvano.om
👌🏻🦋🌿 شما از نیلی گفتید من از سبز میگم، ایران سبز خواهد شد، و با شکوه تر از همیشه؛ و جوانه خواهد زد؛ بهار نزدیک است.
دکتر صبوری پزشک و جراح مشهور برای شرکت در یک کن...
مرد نابینایی گوشه پیادهرو نشسته و کلاه و تابلو...
بسیاری از مردم كتاب « شاهزاده كوچولو » اثر اگزو...
متولدِ سالِ سرما و سردترین فصل سال هستم. مادرم ...
هر قدمی که برمی داشت، نگاه های بیشتریم به طرفش ...
یه روز مردی درحالی که دست بچه کوچیکی رو گرفته ب...
اینقدر این و پا اون پا کرد تا سرم خلوت شد و مشت...
خانم م...
نظرتون درباره این اپیزود چی بود؟
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است