مرد نابینایی گوشه پیادهرو نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.
روی تابلو نوشته بود: من نابینا هستم لطفا کمک کنید. هوا سرد بود و مردم بی توجه از کنارش عبور می کردند
مرد نویسندهای از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد؛تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و نوشته دیگری روی آن نوشت و سپس تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
اپیزود شانزدهم | امروز یک روز زیبای برفی است...
با قصه ها زندگی کن... 💌
🔹صفحه رو دنبال کنید تا داستان های جدید براتون ارسال بشه...🔹
🔹 صفحه قصه ها در تلگرام رو دنبال کنید https://t.me/Ghesse_ha1
🔹 کست باکس https://castbox.fm/va/5193205
🔹شنوتو https://shenoto.com/channel/podcast/Ghesse-ha
#داستان_کوتاه
fatemeh khani
خیلی قشنگ بود
فنچک
کلمات واقعاً قدرت دارند...👌
BRAND_USER
عاااالی👏👏🌷
hassanali.hashempour
انتخاب موسیقی و حال و هوای اپیزود بیسته👌👌👌
Kosarbazvand
چقد زیبا😍😍😍👏👏👏👏
بسیاری از مردم كتاب « شاهزاده كوچولو » اثر اگزو...
متولدِ سالِ سرما و سردترین فصل سال هستم. مادرم ...
هر قدمی که برمی داشت، نگاه های بیشتریم به طرفش ...
یه روز مردی درحالی که دست بچه کوچیکی رو گرفته ب...
اینقدر این و پا اون پا کرد تا سرم خلوت شد و مشت...
خانم م...
نظرتون درباره این اپیزود چی بود؟
اول چشماتو ببند و بعد گوش بده...
با قصه ها زندگی کن... 💌
صدا و...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است