اینقدر این و پا اون پا کرد تا سرم خلوت شد و مشتریا رفتن چادرش رو باز کرد و زنبیلش رو که داشت از سنگینی بزرگترین هندونه ای که دیروز فروخته بودم پاره میشد گذاشت روی زمین، چشماش سرخ بود انگار شب قبلش تا صبح نخوابیده باشه...
نوشته خانم آزاده اسلامی
خوشحالم که شنونده قصه ها هستید*
صفحه رو دنبال کنید تا داستان های جدید براتون ارسال بشه...
🔹 صفحه قصه ها در تلگرام رو دنبال کنید https://t.me/Ghesse_ha1
🔹 کست باکس https://castbox.fm/va/5193205
🔹شنوتو https://shenoto.com/channel/podcast/Ghesse-ha
فنچک
حقیقتا قلب آدم مُچاله میشه....
خانم م...
نظرتون درباره این اپیزود چی بود؟
اول چشماتو ببند و بعد گوش بده...
با قصه ها زندگی کن... 💌
صدا و...
با قصه ها زندگی کن... 💌
صدا و...
پادکست قصهها | داستان کوتاه 🎧
پادکست قصهها | داستان کوتاه 🎧
<...پادکست قصهها | داستان کوتاه 🎧
پادکست قصهها | داستان کوتاه 🎧
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است