• 1 سال پیش

  • 1.7K

  • 10:33
8
8
6
  • 10:33

  • 1.7K

  • 1 سال پیش

توضیحات

عصبی بود و با تندی قدم برمیداشت، از همان مسیر آشنای قدیمی، نزدیکای بازار و کوچه عربا...

یادش افتاد زمانی پدرش چندتا دهانه مغازه بزرگ اینجا داشت، اما حالا چی؟ به هزار دردسر پول زایمان همسرش را جور کرده بود و به سمت بیمارستان می‌رفت.

 طلا، همسرش بعد از مرده به دنیا آمدن دوتا بچه اولشان خیلی افسرده شده بود و دیگر امیدی به این زندگی نداشت، می ترسید این بچه هم مثل دوتای قبلی بشود، خیلی استرس داشت و نمی‌گذاشت سیاوش از پیشش برود، ولی چاره‌ای نبود، سیاوش باید پول جور می کرد.

سیاوش لحظه‌ای از فکر و خیال بیرون آمد، دست به پاکت پول توی کیفش زد تا از جایشان مطمئن شود و دستی هم به گردنبند نقره‌اش

 حالا تنها دارایی مادی که برایش مانده بود همین بود، گردبند نقره با آویز آبی رنگش.

یاد حرفای آقایش خدابیامرز افتاد: سیاوش، این گردبند هزاران سال نسل به نسل چرخیده تا به ما رسیده، مثل جانت ازش مواظبت کن...



با قصه ها زندگی کن... 💌


🔹صفحه رو دنبال کنید تا داستان های جدید براتون ارسال بشه...🔹



🔹 صفحه قصه ها در تلگرام رو دنبال کنید https://t.me/Ghesse_ha1


🔹 کست باکس https://castbox.fm/va/5193205


🔹شنوتو https://shenoto.com/channel/podcast/Ghesse-ha

#داستان_کوتاه


shenoto-ads
shenoto-ads