شمارهی پانزدهم | سوگواران حماقت
ما زندگی کردن را فدای زنده ماندن کردیم! مرز میان صبور ماندن و مجبور شدن را برداشتیم و لای خبرهای بد به انتظار آرامش نشستیم! ما آونگی شدیم میان شوخیِ دردناک روزگار و حماقت آنهایی که تنها چیزی که برایشان جدی نبود، زندگی ما بود!
مهدی روزرخ (م.مسافر)
همراه با آثاری از:
احمد شاملو - Giorgos Andreou - Tim Glemser
شمارهی چهاردهم | یادبودی برای بودن
ما زندگی رو هر روز میکشیم که زنده بمونیم! ما اسیر درای بستهای میشیم که برای بازکردنشون، دست به خیلی کارا میزنیم، عاقبتم پشت همون درای بسته از یاد زندگی م...
آدم همیشه فکر میکند یک «آن جای دیگری» هست که لابد حالش آنجا بهتر میشود! خودش را بر میدارد میبرد وسط نقشهی جغرافیا با کولهباری سنگین از خاطرهها و امیدها به شوق آنکه آسمان هر کجا همین رنگ نباشد! ...
آدم همیشه فکر میکند یک «آن جای دیگری» هست که لابد...
شمارهی دوازدهم | لمسِ یک هیچ
ما جایی میان امید و حسرت خانهای ساختیم که از قضا نه راحت بود و نه دوست داشتنی! تا کار از کار نگذشته بگذار برایت بگویم که دلتنگی سهم آدمهایست که هنوز ماتِ بیخیالی نش...
شمارهی دوازدهم | لمسِ یک هیچ
ما جایی میان امید...
شمارهی یازدهم | دویدن بدون خط پایان
آقا سید من خبر ندارم سگ دو زدن شغل حساب میشه یا نه ولی اگه بشه خودت خبر داری من هفتهای خیلی ساعت کار میکنم.... اونم با اضافه کاری. اصلن فکر کنم زندگی کردن ش...
در غیبت خورشید، ما مجبوریم که طولانیترین شبهایمان را جشن بگیریم! ما تولد و مرگمان یکیست، آن وقت تولد خورشید را بهانه میکنیم و از ترس تنهایی کنار هم مینشینیم و به سحر کلام سعدی دعا میکنیم که:
...
در غیبت خورشید، ما مجبوریم که طولانیترین شبهایما...
شمارهی هشتم | کاش پاییز فقط یک فصل از تقویم بود.
من هی برای خودم گفتم حالم خوب است و هی در انعکاس صدایم یکی گفت: اما تو باور نکن! امسال بوی باروت و خون نگذاشت لذت بوی باران را ببرم. راستش پاییز ...
شمارهی هشتم | کاش پاییز فقط یک فصل از تقویم بود.
...
شمارهی هفتم | خاطرت را میخواستم نه خاطرهات را...
حکایت عجیبی است که مرور خاطرهها بیشتر به وجدت میآورند تا خودِ آنهایی که خاطرهساز بودهاند! همین میشود که آدمیزاد کم کم یاد میگیرد آرزو...
شمارهی هفتم | خاطرت را میخواستم نه خاطرهات را.....
پادکست مسافر
شمارهی ششم | زمین سوخته
هر کجای زندگی را نگاه می کنم جنگ بود. ما جنگیدیم، با حسرت هایمان، با آرزوهایمان، با دست های خسته مان، با گلوی بسته مان، با دشمن، با دوست،... با خودما...
پادکست مسافر
شمارهی پنجم | لب مرز دوری
چشم که باز کردیم بهمان گفتند دوری و دوستی. راستش ایراد از کلمههاست. لابد آنها هم منظورشان دوری و آشنایی بوده اگرنه مگر میشود دوست داشته باشی و ...