خود شدم افسون، چو دیدم چشم گویای تو را
دوست دارم چشم شورانگیز و شیدای تو را
عشق پنهان و اشارت های پیدای تو را
دل به دریای نگاهت می زنم با شور و شوق
تا به چنگ آرم مگر شور نواهای تو را
کرده ام افسون، به سِحر شعر، دل ها را ولی
خود شدم افسون، چو دیدم چشم گویای تو را
مهر و ماه آسمان، آیینهگردان تواَند
تا بگردانند با خود، لفظ و معنای تو را
بید مجنون، دید سروت؛ خم شد از شرمندگی
چون ندارد طاقت یک آنِ لیلای تو را
می بَرد سجده به پایت علم و دین و فلسفه،
تا ببیند هر یکی چون و چِراهای تو را
گر ببیند خطّ ِ چشمت را گلستان حکیم
می نشانَد بر سر دیباچه، انشای تو را
جامه ای از واژه بافد دختر شعر و ادب
تا بپوشاند به زیبایی سراپای تو را
تا تر و تازه بمانَد باغ های آرزو،
جان به پرده می کشد رؤیای فردای تو را
اولین نفر کامنت بزار
شیخ شیرازم که
من از
چه
شب رفته و
چراغ یاد...
جادویی از
نسیم زلف...
زلال و آینه تنها ت...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است