شب است و دست به دامان آه خویشتنم
به شام حیرت، گمکرده راه خویشتنم
گشاده چشم به آفاق انتظار و امید
پی نظارۀ رخسار ماه خویشتنم
به شهر عشق و تمنا، به مُلک استغنا
گدای خویشتن و پادشاه خویشتنم
بسوخت جسمم و خاکسترم به باد سپرد
رهین منت و احسان آه خویشتنم
به یک نگاه دل و دین خویش باختهام
غلام مَردم چشم و نگاه خویشتنم
به عمر یک نفس از دوست منفصل ماندم
هنوز منفعل از اشتباه خویشتنم
بگو به واعظ خودبین که روز بازپسین
جوابگوی ثواب و گناه خویشتنم
مرا ز روز مکافات نیست باک از آنک
امیدوار به لطف اِله خویشتنم
به شعر دلکش و طبع لطيف خویش، وفا
چراغ روشن آرامگاه خویشتنم
اولین نفر کامنت بزار
جانانه در کنار، ول...
امید از تو نشویم <...
خوشتر ز دوا
ز راه مهر، تو
چون سنگ...
خزان گلبنِ سبز
در فراق یار گرید!<...
اى بهار بیخزان
هنوز آن <...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است