۱
خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمههایِ تو بست
۲
مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست
۳
ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست
۴
مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
۵
چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گرهگشایِ تو بست
۶
تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست
۷
ز دستِ جورِ تو گفتم زِ شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست؟
اولین نفر کامنت بزار
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخ...
گر من از باغِ تو یک میوه بچینم چه شود؟
...
گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ...
ساقی حدیثِ سرو و گل و لاله میرود
وین ب...
خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است
چون...
خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است
چون...
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ...
ای بیخبر بکوش که صاحبخبر شوی
تا راهرو...
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است