شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالمِ غم نیست عالمی
آنان که لذّت دم تیغت چشیدهاند
بر جای زخمِ دل نپسندند مرهمی
راز ستاره از من شب زنده دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده ام دمی
دل بسته ام چو غنچه به راه نسیم صبح
بوتا که بشکفد گُلم از بوی همدمی
راهی نرفته ام که بپرسم ز رهروی
رازی نجسته ام که بگویم به محرمی
صد جو زِ چشم راندم و این خاصیت نداد
کز هفت بحر فیض به خاکم رسد نمی
نگذاشت کبر و وسوسهٔ عقل بُلفضول
تا دیو نفس سجده برد پیش آدمی
احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک تودهای و نقش درهمی
در دفتر حیات بشر کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مسلّمی
در این حدیث نیز حکیمان به گفتگو
افزوده اند عقدهٔ مبهم به مبهمی
نخوت ز سر بنه که به بازار کبریا
سرمایهٔ دو کون نیرزد به درهمی
............................................
از حدّ خویش پای فزونتر کشی سنا
گر دور چرخ با تو مدارا کند کمی
اولین نفر کامنت بزار
فدای مهر و وفایت ک...
هرچه خواهی آرزو کن...
عاقبت بینایی
زمزمۀ صبحگاه
آن غنچه که نشکفت ز...
فقط جانانه میداند...
رنگ گل از یادم رفت...
نشد یک لحظه از یادت ...
دعوی چه کنی؟ داعیهد...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است